مسافری خسته كه از راهی دور می آمد، به درختی رسید و تصمیم گرفت كه در سایه آن قدری اسـتراحت كند غافل از این كه آن درخت جـادویی بود، درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد
اگـر تخت خواب نرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی كه آرزویـش را كرده بود در كنـارش پدیـدار شـد!
مسافر با خود گفت: چقدر گرسـنه هستم. كاش غذای لذیذی داشتم...
ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...
بعـد از سیر شدن، كمی سـرش گیج رفت و پلک هایش به خاطـر خستگی و غذایی كه خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فكـر می كرد با خودش گفت: قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
⭕👈؛هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم كه منتظر سفارش هایی از جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد، چون این درخت افكار منفی، ترس ها، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.
بنابراین مراقب آن چه كه به آن می اندیشید باشید...
⭕👈 مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است
در روزگاران قدیم مردی ثروتمند و غنی وجود داشت که با وجود بی نیازی اش از مال و منال دنیا همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروت های دنیا بهره مند بود هیچ گاه شاد و خوشحال دیده نمی شد.
او خدمتکار جوانی داشت که ایمان درونش موج می زد. و همیشه تنها کسی که به او امید به زندگی می داد همین خدمتکار جوان و مومن بود.
روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت: ارباب آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما این جهان را اداره می کرد؟ او پاسخ داد: بله همین گونه بوده که می گویی…
خدمتکار جوان دوباره پرسید: آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟ ارباب ثروتمند پاسخ داد: بله همینطور خواهد بود…
خدمتکار با لبخندی زیبا بر روی لبانش گفت: پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟
دقت کردین تو خیابون ،تا یه بچه تو ماشینی می بینیم براش دست تکون میدیم یا شکلک درمیاریم
عشقم که کوچیکتر بود شبا با ماشین میرفتیم خیابون گردی اونم سرش از پنجره ی ماشین بیرون و لذت میبرد تا اینکه یه بار گفت :
چرا آدما من و میبینن مسخره بازی درمیارن؟
احساسات فقط خودش بقیه اداشو درمیارن
واقعا چجوری دست میزارید رو نقطه ضعف یکی و احساس غرور میکنید من وقتی یکی از ضعف خودش میگه، میگم عهههه خودمم دقیقا همینم و تازه پیاز داغش هم چن برابر میکنم
مست.عشق
روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می و انگور کنید
مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلم تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت
دل وحشی
خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته
سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته
لگام این دل خیره به دست صبر وا داده
طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته
تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن
که این جا در کمند او اسیرانند پابسته
به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید
چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته
مرغ هوا
باز به رسم سرکشان راه جفا گرفتهای
تیغ ستم کشیدهای، ترک وفا گرفتهای
من طلب تو چون کنم؟ چون به تو در رسم؟ که تو
شیر ز دام جستهای، مرغ هوا گرفتهای
نیست در اندرون من جای خیال دیگری
جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفتهای
ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخوردهای، هم کم ما گرفتهای
⭕👈؛هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم كه منتظر سفارش هایی از جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد، چون این درخت افكار منفی، ترس ها، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.
بنابراین مراقب آن چه كه به آن می اندیشید باشید...
⭕👈 مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است