یافتن پست: #درون

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i


بعدت وقولت مش فارق نکمل ولا نتفارق
دور شدی و گفتی وقتی برای باهم بودنمون نداری
هتمشی الدنیا من غیرک وعادی هعیش
بدون تو روزگار میگذره و من عادی زندگی میکنم
وادینی بموت من اللهفه یارتنی مقولتلک ننسی
از غم دارم میمیرم ای کاش بهت نمیگفتم همدیگه رو فراموش کنیم
و بحلم لو تکون فاکر ومنستنیش
همیشه ارزو دارم که بهم فکر کنی و منو فراموش نکرده باشی
عذااااااابی عذاب لا انا بشوفک ولا احنا صحاب
از دینت در جداییمون عذاب سختی میکشم
ولا عمری عملت حساب للی انا فیه
تو عمرم خطایی نکردم که لایق چنین عذابی باشم
اااه
حاولت انساک ومش قادر کمان انساک
سعی کردم فراموشت کنم و همچنان نمیتونم
ولو ایامنا مش واحشاک هقولک ایه ؟؟؟
اگر تو دلتنگ باهم بودنمون نشدی من چه باید بهت بگم؟
واحشنی ونفسی نتقابل ومن جوایا مش قابل
دلتنگتم و با خودم در جنگم ولی از درون نمیتونم بپذیرم
احس بحد غیرک انت واقرب لیه
کسی به غیر تورو داشته باشم وبهش نزدیک بشم
حبیبی ارجعلی من تانی ف

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
🌟دوشنبه سوری همراه اولی
💫آخرين دوشنبه هر ماه از جوايز و هدايای همراه اول بهره‌مند شويد. پيشنهاد دوشنبه 25 دی بسته‌های رايگان اينترنت (يكروزه از 5صبح تا 5عصر) از 500 مگابايت تا 100 گيگابايت و بسته‌های رایگان مکالمه درون شبکه و تلفن ثابت از 10 تا 100 دقیقه

◀️با شماره‌گيری کد دستوری
*100*64#

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)


🎥 صحنه ای دیدنی از پناه گرفتن جغدها در درون تنه درخت😍

Hana
Hana
من ی دوستی دارم هرکاری میکنم اونم میکنه
هرکلاسی میرم
هردوره ای میخرم
بعد این کارش خیلی بهم حس بدی میده😐 طبیعیه؟! شما باشید چه حسی میگیرید

مهاجر
مهاجر
سلام
امیدوارم که همچنان منو ایگنور نکرده باشید

مهاجر
مهاجر
میشه منو ایگنور نکنید{-60-}

a313
a313
...

aliaga
aliaga
در این زندگی فقط با تضاد هاست که میتوانیم پیش برویم
مومن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مومن درونش
شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش میرود
و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته بالغ میشود.

aliaga
aliaga
از مرگ نترسید....



ازین بترسید تا وقتی زنده اید


چیزی درون شما بمیرد


ب نام ...



..

یاس
یاس
متنى قابل تامل در باب ديدن نعمت ها{-137-}

«قارون» هرگز نمی دانست که روزی ،
کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی میکند...

و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است...

و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد می‌زدند ، کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید .

و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند ؛ هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید...

و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند ، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد !

بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمی زیستند اما باز گله منديم ! و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم...!

كمى متفاوت بنگريم...

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

‌مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا براورده سازد، بگو از خدا چه می خواهـی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا می خواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
مادر پاسخ داد: نه!

فرشته گفت:‌اینک پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی!

سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...

پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمی تواند با تو یکجا زندگی کند. می خواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من می روم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی می کنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول گریستن شد.

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:......

?
?
دلتنگت هستم
یادم بده چگونه ریشه های عشق را درآورم
یادم بده چگونه اشکهایم را تمام کنم
یادم بده چگونه قلب می میرد و اشتیاق خودکشی می کند؟
اگر پیامبری از این جادو، از این کفر رهایم کن
عشق، کفر است پس پاکم کن بیرونم بکش از این دریا که من شنا نمی دانم!
موجی که در چشمانت جاریست مرا به درون خود می کشد.



(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت و عسل ها درون بشکه بودند...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی، تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد و گفت: از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...

aliaga
aliaga
در مورد عدد ۶ چی میدونید؟؟؟

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)


🎼آنقدر قوی باشید که هیچ چیز
"ذهنتان" را به هم نریزد
به تمام موجودات زنده
با لبخند نگاه کنید...

برای ناراحتی،"صبور"
برای ترس،"قوی"
و در برابر خشم،"متین" باشید



صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو