یافتن پست: #جبران

aliaga
aliaga
یه سوال

سوالمو با این مثال شروع میکنم:
تصور کنید خانواده ای میخوان برن سفر اما پسر جوون این خونواده قراره بمونه خونه, پدر به پسر میگه ما حدود یه هفته میریم و برمیگردیم اما روز باز گشت دقیقا مشخص نیست
خب پسر تو این یه هفته هرکاری که دوست داره میکنه ..میخوره و میپاشه هرجا که دوست داره میره
اما همین که روزهای اخر میرسه خونه رو مرتب میکنه حواسش هست که کی بره بیرون و بیاد خلاصه اماده برای استقبال بقیه اعضای خانواده میشه هرچند نمیدونه کی خانواده از سفر میان اما حواسشو جمع می کنه که سوتی نده...
حالا ما شدیم همین پسری که سال ها پدرش به سفر رفته و حالا روزهای اخر سفر پدره...
خب دوباره تصور کنید فردا روز موعوده ,همین یکشنبه!!
میخواین چی کار کنید..
فردا قراره واقعه که دیگه سیاسی نیست که یه عده ای بگن به ما ربط نداره اتفاق بیفته ؟؟؟
و اما اصل سوال:
چرا اینقدر ظهور از خودمون دور میبینیم؟؟؟{-36-}

حضرت@دوست
حضرت@دوست
اصلا می دونید چیه

لا تعامل نفسك جيدًا ، فالوقت لن يعاملك جيدًا


يضع وقتك في مظروف ويسقطه في صندوق بريد إلى وجهة غير معروفة

korosh
korosh
به جبران تمام روزهایی که
کامت را تلخ کردند ،
امروز را بخند عزیز من ...
دستت را بگیر به زانوهایت
و دوباره شروع کن
چون بدترین انتقام
برای کسانی که خواستند
ترمز انگیزه‌ات را بکشند
لبخند توست....

Behnaz
Behnaz
میسی که تفلدم رو تبریک گفتید یکسال خوجلتر شدم ایشالا عروسیاتون جبران کنم🥳🥳🥳

azar
azar
همیشه پر از مهربونی بمون حتی اگه هیچ کسی
قدر مهربونی های تو رو ندونه
ای ذات و سرشت تو هست
که مهربون باشی
تو خدایی داری که
به جای همه برای تو جبران میکنه

wolf
wolf
ابن روزا خیلی زیاد ب مامان و بابام فکر میکنم …
ب کارایی ک برام انجام دادن و میدن …
همیشه مامانمو از بابام بیشتر دوست داشتم … حالا کاملا برعکسه …
توی دنیای امروز ، بابام کار خیلی بزرگی داره انجام میده برام …
و من از خدا میخوام اونقدی وقت باشه ک بتونم براش ذره ای جبران کنم :)

aliaga
aliaga
الان فقط ی استخر آب یخ حال میده

یاس
یاس
{-180-}{-180-}{-180-}{-180-} {-95-}
به خدمت حضار محترم خانم ها و اقایون هم سایتی های عزیز میرساند
اصن همتون از دم بلاکید
چرا تولد دختر ارشدم
وکیل اینده تبریک نگفتید
اینم باس من بگم {-195-}
@_hedieh_ گل دختر کله شق هنرمندم به دنیای جورواجور خوش اومدی
حضورت باعث دلگرمی و امید باشه بیا بخل :دسدراز :ماچ :کیک

یاس
یاس
اقو صاحبخونه ام عروسی کرده
میخوام برم تبریک چقد پول بزارم تو پاکت؟

شوتن هکیبا
شوتن هکیبا
هنوز مشخص نشده که سوختن ستمگر در دوزخ آن دنیا، چه سودی برای مردم ستمدیده‌ی این دنیا دارد.

- منسوب به نیچه

هادی
هادی


(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.

پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.

پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟

pedram
pedram

با اینکه تولدت رو چند روز بعدتر تو ذهنم میدونستم:)) پساپس تولدت مبارک ایشالا تو این برگ از دفتر زندگیت بهترین ها هم برات رقم بخوره هم رقم بزنی :x و همچنین قوی تر از قبل قدمهاتو ب سوی موفقیت برداری نانای نانای های نانای نانایی رو چاشنی و سرلوحه ی قرهای نابت کنی دخت شیرازی:)) خوب و طنازی:)) چارقد گلگلیتو میشه نندازی:))=))
@minoo66 تولدت مبارک:x
:رقص
بچه ها تو باشگاه برات تولد گرفتن :)) منم ک وظیفم دید زدن بود این عکس رو ازتون گرفتم:))=)) اوف:d



(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

روزی واعظی به مردمش می گفت:
ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود.

جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو میگویی، اما دلی که تو داری، من ندارم!

صفحات: 4 5 6 7 8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو