یافتن پست: #افسانه

wolf
wolf
به محضِ شنیدنِ جمله ی «دوستت دارم» ..
طوری جبهه می گیریم انگار به جنگ رفته ایم..
طوری رفتار می کنیم
انگار آن بیچاره دچار جنایتی نابخشودنی شده است..
خب دوستمان دارد !
اینکه ترس ندارد جانم..
اگر دوستش نداریم ...
با احترام بگوییم منتظرِ ما نماند...
نه اینکه با بلاتکلیفی او را ...
میان آسمان و زمین معلق نگه داریم..
اما اگر دوستش داریم دستش را بگیریم،
به همه ی دنیا نشانش دهیم
و بگوییم ما به آن "نیمه ی گمشده" ای که
کم کم دارد "افسانه" می شود رسیده ایم!
و با هم به روزهای خوبی که در آینده قرار است ...
بسازیم؛ لبخند بزنیم..
بیایید آدم ها را ...
از گفتنِ احساس قلبی شان "پشیمان" نکنیم..




حضرت@دوست
حضرت@دوست
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را

حضرت@دوست
حضرت@دوست
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را

حضرت@دوست
حضرت@دوست
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

حضرت@دوست
حضرت@دوست

بیم است که سودایت دیوانه کند ما را

در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

wolf
wolf
دردی غریب در دل من خانه کرده است

عشقی عجیب در دل من لانه کرده است

آن سوی رود ، غزل واره های سرخ

دسته به دسته زلف ترا شانه کرده است

دیریست که بی کس وتنها نشسته ای

سر مستی ­ات روانه ی میخانه کرده است

آن قصه ها که از تو و عشقت شنیده ایم

افسونگرِ زمانه چو افسانه کرده است

این دل میان پنجره ها ساکت و صبور

از بی کسی تکیه به حنانه کرده است



آذر زمانی

سکوت شب
سکوت شب
یک روز رسد غمی به اندازه کوه

یک روز رسد نشاط اندازه دشت

افسانه زندگی چنین است گلم

در سایه کوه باید از دشت گذشت

مجتبی کاشانی

سکوت شب
سکوت شب
چرا از مرگ می‌ترسید

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید

مپندارید بوم نا امیدی باز

به بام خاطر من می‌کند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است

مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است...

بهشت جاودان آن جاست

جهان آنجا و جان آنجاست

نه فریادی نه آهنگی نه آوایی

نه دیروزی نه امروزی نه فردایی

جهان آرام و جان آرام

زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمی‌بیند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست

در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو، زور در بازوست

جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید

که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند

همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید

چرا از مرگ می‌ترسید!

wolf
wolf
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم

من ، که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم


ای سکوت، ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه ، شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها

من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ، ای مادر فریادها

گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من!

فریدون مشیری

wolf
wolf
بیاین مشاعره کنیم:دی
ممنون اینقد توجه میکنین:خسته:جارو

wolf
wolf
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است

wolf
wolf
آن کس که می بایست با من همسفر باشد

باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد!



یاری چنان چون «ویس» می خواهم که با عشق

انگیزه اش در کار سودا سر به سر باشد!



«شیری»که با آمیختن با «آهو»یی مغموم

مصداق رویا گونه ی شیر و شکر باشد



«ماه»ی که در عین ظرافت هر چه «عشق»اش گفت

فرمان برد حتی اگر «شق القمر» باشد



یاری که همچون شعرهای حضرت حافظ

نامش مرا ذکر شب و ورد سحر باشد



از خویش می پرسم ؟ کجا دنبال او هستی ؟

ـ هر جا که حتی ذره ای از او اثر باشد



می گویم و می دانم این را کاین چنین یاری

در دفتر افسانه پردازان مگر باشد!



غلامرضا طریقی

زهرا
زهرا
چه غم انگیز:اشک

wolf
wolf
چند روزی است که تنها به تو می اندیشم

از خودم غافلم اما به تو می اندیشم

شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد

می نشینم به تماشا به تو می اندیشم

همه ی روز به تصویر تو می پردازم

همه ی گریه شب را به تو می اندیشم

چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟

که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم

لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست

یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم

اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود

پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم

تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش

من به افسانه نیما به تو می اندیشم

نه به اندیشه ی زیبا ،‌نه به احساس لطیف

که به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم

تو به زیبایی دنیایِ که می اندیشی؟؟

من که تنها به تو، تنها به تو می اندیشم



محمد سلمانی

wolf
wolf
هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی



ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟



گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن !

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی



ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟



بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی



عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

صفحات: 10 11 12 13 14

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو