یافتن پست: #ابتهاج

wolf
wolf
مستیم و ندانیم شب از چند گذشته‌ست
پرکن قدحی دیگر و بی چون و چرا باش ...



شــادی
شــادی
هوشنگ ابتهاج :

تو می‌روی و دل ز دست می‌رود
شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می‌رود


wolf
wolf
‌داغ و درد است،
همه نقش و نگارِ دلِ من...



wolf
wolf
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم!
به کجا آیا خواهیم رسید آخر
و چه خواهد آمد بر سر ما
با این دلهای پراکنده
بنشینیم و بیندیشیم ...



wolf
wolf
تا آینه رفتم که بگیرم
خبر از خویش
.
دیدم که در آن آینه هم
جز تو کسی نیست ...
/
( )

wolf
wolf
...
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجرِ وفای توست...



ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
مست ِعشقم ٬ مست ِشوقم
مست ِدوست
مست ِمعشوقى
كه عالم مست ِ اوست ^_^


پ.ن: دوستان اگه دوست داشتین بیاین زیر این پست مشاعره :سوت

wolf
wolf
آن کهنه درختم
که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام
جای تو خالی است

فردا که می‌آیی به سراغم
نفسی نیست



wolf
wolf
آن که مست آمد و دستی
به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم
به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را
به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این
خانه ی تنها زد و رفت



wolf
wolf
دلم ز نازکی خود
شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید که
دلشکن باشی...




شــادی
شــادی
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
{-57-}

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
-چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم ز عطش میسوزد؛

شانه ای میخواهم؛
که گذارم سر خود بر رویش...

و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم،
ولی افسوس که نیست...



شــادی
شــادی
.
زندگی می‌کشد آخر به کجا کارت را
باید از دور تماشا بکنی یارت را
.
روز دیدار، خودت را به ندیدن بزنی
شب ولی دوره کنی لحظهٔ دیدارت را
.
عاشقش باشی و تا عشق، خریدارت شد
دور سازی خودت از خویش خریدارت را
.
دوستش داشته باشی و نبیند هرگز
«دوستت دارم» در سینه گرفتارت را
.
بهترین پاسخ این درد، سکوت است، سکوت
نکند باز کنی مخزن‌الاسرارت را
.
رفتنی می‌رود و باز تو خواهی پرسید
از «نسیم سحر آرامگه یار...» ت را
.

.

.
.
.
{ صبح جمعتون بی دلتنگی }
.
.
.
.
.


ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
-دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته‌ی ما بین و دلگشایی کن..




wolf
wolf
نکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت



خواست تنهایی مارا به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت



دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت



مرغ دریا خبر از یک شب دریایی داشت

گشت فریاد کشان بال به دریا زد و رفت



چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت



بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ براین خط چلیپا زد و رفت



هوشنگ ابتهاج

صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو