یافتن پست: #ابتهاج

wolf
wolf
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت



کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت



درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت



خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت



رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت



بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت



سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت



هوشنگ ابتهاج

wolf
wolf
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست



گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست



روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست



گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست



گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست



این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست



نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست



سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین آتش روشن که به جان من و توست



هوشنگ ابتهاج

LOEY♡
LOEY♡
در گلو می شکند
ناله ام از رِقتِ دل
قصه ها هست ولی
طاقت ابرازم نیست...



ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
فقط اونجايي که هوشنگ ابتهاج ميگه:
"نمی دانم چه می‌خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد":خسته

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
در چنین
شب های بی فریاد رس

روزِ خوش
در خواب باید دید و بس...!:خسته




ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
من تماشای تو می کردم و غافل بودم 

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند..



wolf
wolf
دوشَت به خواب دیدم و

گفتم :خوش آمدی

ای خوش ترین خوش آمده

بار دگر بیا

هوشنگ ابتهاج

wolf
wolf
جای تو خالیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

هوشنگ ابتهاج

سانیا
سانیا
وقتی چشمت را باز میکنی میبینی

بزرگترین ضربه ها را همان هایی زده اند
که زمانی با چشم بسته و از ته دل دوستشان داشتی:هعی


زهرا
زهرا
تا آینه رفتم که
بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم
جز تو کسی نیست



هادی
هادی
شبِ غمِ تو نیز بگذرد ولی
درین میان، دلی ز دست می رود...



شــادی
شــادی
امروز
که
محتاج توأم
جای تو
خالیست...

-هوشنگ ابتهاج

صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو