💢
#هر_شب_یک_حکایت
روزی از روزها تاجری در یکی از روستاها، مقدار زيادي گندم و جو خرید و گونیها را در ماشینش گذاشت و میخواست آنها را به شهر ببرد و به انبار انتقال دهد.
در بین راه از پسری بچهای سؤال کرد که تا خارج شدن از روستا چقد راه است و چقد طول میکشد؟ پسربچه پاسخ داد: درصورتی که آرام و آهسته بروید حدود ۱۰ دقیقه ديگر به جاده اصلی می رسید، ولی درصورتی که بخواهید با سرعت حرکت کنید ۳۰ دقیقه و یا احتمالا بیشتر طول بکشید تا به جاده اصلی برسید.
تاجر از این که در پاسخ پسر تضاد وجود داشت ناراحت شد و فکر کرد او پسرک بی تربیتی است که تاجر را به بازي گرفته پس به پسرک بد و بی راه گفت و پایش را بر پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد.
ولی پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ خودرو به سنگی اصابت کرد و با تکان خوردن خودرو، تمامی محصول به زمین ریخت. تاجر وقت زيادي براي جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و زمانی که خسته و کوفته به طرف ماشین بر میگشت یاد حرفهای پسر بچه افتاد و هنگامی که منظور وی را فهمید که جاده پر از کلوخ است پس بقیه راه را آهسته و بااحتیاط طی کرد.
آفرین که زود حفظ کردی
آفرین که تنبل نیستی
🤣🤣🤣دیگه هعی اهنگ تکرار میشه خب
پس حسابی تکرار کن تا در زندگیت تاثیر بذاره
خواب
آفرین