خسته از غم
گفتی که تو هم مثل منی خسته ای از غم
جــان بــر لب تــو آمـده از ایـن همه مـاتم
این زندگی از چشم تو افتاده و هیچ است
از بس کـه جفــا دیــده ای از عـالــم و آدم
عـادت شـده ایـن بیـکسی و دلهـره و درد
از بـس کــه نفـس پـــر شـده از آه دمــادم
از روی لبـت خنـده سفـر کـرده شب و روز
هرلحظه خوشی کم شده از عمر تو کم کم
در شهر پر از رنگ و ریا قحطی عشق است
کو همدم وهمصحبت وکو شانه ی محکم ؟
ای عشق تــو هـم دیـر بـه فـریـاد رسیدی
وقتـی متـلاشـی شـده پـاشیـده ام از هم
ای کاش کسی بود بـه غـم سنگ صبورم
تـا سفره ی دل بــاز کنـم ،کـم کنـد از غم