گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
با صدای خودم ....
من نیاز دارم به کسی که وقتی کم حرف شدم و الکی و زیاد میخندم، وقتی تمرکز ندارم و سر به هوام، وقتی همش نگاهمو از بقیه میدزدم و به در و دیوار خیره میشم؛ بفهمه که حالم خوب نیست، بدونه که دارم تظاهر میکنم به نرمال بودن بخاطر همین همش الکی میخندم، حواسش باشه، بیاد بشینه کنارم، بگه: میدونم خوب نیستی، الکی تظاهر به نرمال بودن نکن، من میشناسمت، واسه من لازم نیست فیلم بازی کنی. مثل همیشه نمیخوای بگی چرا حالت بده؟ اشکال نداره نگو، بیا با هم ساکت باشیم و غصه بخوریم. اصلا بیا بگیر یه نخ، حال بدیامونو دود کنیم...
من سعی کردم هر جایی تقدیر خدا رو به خواستم خودم مقدم بدونم ، خواستم خواست خدا الویت باشه تو زندگیم
اما بعضی اوقات با خودم فکر می کنم چی می شد که دنیا من و تو رو با هم می دید؟!
به کجای عالم بر می خورد....کدوم حقی نا حق می شد؟!
شب قدر نتونستم یه دعا هم براش کنم...دعا کنم خوشبخت بشه؟! کنار یکی دیگه...می شد مگه؟! که دستایی که من له له می زنم برای حلال شدنش برام نصیب یکی دیگه شه...قلبش پر از مهر یکی دیگه باشه....
نشد...نه...من فقط تونستم از خدا بخوام فراموشش کنم ، یادم بره اصلا کسیو با این مشخصه ها می شناختم...یادم بره...اسم قشنگش یادم بره ...یادم بره
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات
السلام علیک یا یابنالحسن
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
عاشقانه هایم را
گذاشته بودم برای آخرین
ماه سال ...
نمیدانستم اسفند عاشق تر است
و اینگونه با عجله
به سمت معشوقه اش
بهار گام بر میدارد ...
عاشقی در اسفند
مثل نماز آخر وقت است ...
دلت آرام میشود اما از ترس حرکت
عقربه ها گاهی حساب کار از دستت
در میرود و از یک جایی به بعد
میبینی زمان به پایان رسیده
و آخرین سلام تا ابد در
دلت می ماند ...
تو که کلی رخت با دست تو حیاط نشستی
اخرین لباس که اویزیون کردی
یهو بند رخت پاره شه همه لباس ها بیفتن زمین
تا عشق و عاشقی یادت بره
و دوباره لباس ها را از نو می شورد
به قیافه اش نمی آمد
به اخم روی صورتش
به لحن صدای مردانه اش
به سبک راه رفتن اش
حتی به دستهایش
با رگ های باد کرده
و به چشم هایش
که هیچ وقت سرمه و مداد چشمی ندیده بود
به موهایش
که رنگ نمیکرد
و به لبهایش
که قرمزی
رژ لبی را آنچنان که باید
بر لب هایش نیاورده بود ...
به او نمی آمد
یک روز ، آنقدر عاشق شود
که بخواهد
برای معشوقه اش
شعر بگوید ...
زنی که هیچ کس
باورش نمی شد
اینهمه عاشقی را
در دلش
پنهان کرده است ...
به قیافه اش
نمی آمد
اما از شعرهایش
معلوم بود
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
یا بعد دوتا بچه اینطوری میشم؟ !
نمدانم باید دو سال دیه بپرسم ببینم
چشم
۱۲سال گذشته
لطف داری
آخه عروسی داریم قراره برم خرید هم بکنم
حزود
حزود پلاس
عاشقیم کلا
مهمون داشتم نتونستم بیامما به هم خیلی ارادت داریم کم کم آشنا میشی با اخلاقمون
نه خدایی دلی بود
لایک
چرا؟
بستگی به عملکرد حاجیتون داره