💢
#هر_شب_یک_حکایت
پیرزنی بینوا را روغن چراغ شبش تمام شده بود.
برای نماندن در تاریکی شب، قبل از غروب به مغازه شمع فروش رفت تا شمعی بخرد.
پیرزن شمعی صدقه خواست، ولی شمع فروش خسیس از اجابت حاجت پیرزن بینوا امتناع کرد.
شمع فروش عذر بدتر از تقصیر آورد و گفت:
ای پیرزن، مرا ببخش، من مثل تو در خانه نخفتهام که در پیری محتاج شمعی شوم، بلکه شب و روز از جوانی کار میکنم و جمع کردهام و اکنون دارا هستم و از حاصل دسترنج خود بهره میبرم.
پیرزن گفت:
ای مرد! آیا تو خود را دارا میبینی؟
دارا کسی است که هیچکس نتواند دارایی او، از او بستاند!
بدان! هرچه را داری کسی هست
که در لحظهای بیاذن تو،
آن را از تو بگیرد،
پس هرگز در این دنیا مگو دارا هستم و دارایی دارم.
ااا باشه پ برو بالا تمیز کن شیشه رو
نه من تامام کردم از سفر برگشتمم یه دور همه جا رو سابیدم
باز همه جا عین بازار شامه
همش بهم میریزن