توانایی زندگی در لحظه اکنون و داشتن رضایت خاطر در لحظه ی حال را بسیاری از مردم ندارند.
وقتی در حال خوردن سوپ هستید، به دسر فکر نکنید.
وقتی در حال خواندن کتاب هستید، دقت کنید، ببینید افکار شما کجا هستند.
هنگام مسافرت به جای اینکه فکر کنید هنگام برگشتن به خانه چه کارهایی باید انجام شود، در همان مسافرت باشید.
اجازه ندهید لحظه اکنون که غیر قابل وصف است از دست برود
همه دارایی شما لحظه حال است ...
والا من عملِ صالح نیسدم ک مشتاق مرگ باشم از اون دنیا و حساب کتابشم عینه چی میترسم پ الکی نمگم عزراییل بیا منو ببر بعدم عزراییل نشسده ک بگه علی جونم اول تورو ببرم یا عشقتووو؟
پنجره کنار شومینه ات را باز کن و به طراوت هوای سرد زمستان در صبحی برفی نگاه کن. با یک فنجان چای گرم و کتابی در دست، آرامشی دلپذیر و لذتی بی نظیر را تجربه کن. همین لحظه های ساده می توانند تبدیل به خاطراتی به یادماندنی شوند. از زندگی لذت ببر و سعادت را در هر نفس احساس کن....
وقتی که عکس ِ ماهِ تو در برکه قاب شد
هی شعر روی شعر نشست و کتاب شد
مردان شهر ؛ مثل خودم شاعرت شدند
از آن به بعد ؛ انجمن شعر باب شد
تا آمدم ببوسمش آن روی ماه را
یکباره رفتی و همه جا آفتاب شد
هی سمت عشق رفتم و چیزی نیافتم
از دور چشمه بود و جلوتر سراب شد
روزی تو را خدا به خودم داد و بعدها
از من تو را گرفت شبی، بی حساب شد
هنگام آفرینش و تبیین رنگ ها
بخت من از نخست ، سیاه انتخاب شد
دیدم تو را دوباره شبی بعد سالها...
هرچند توی خواب ! ولی مستجاب شد
می خواستم ببوسمت آن روزها... ولی
تا آمدم عمل بکنم، انقلاب شد . . . ماه من..
مردی حکیمی را سؤال کردند: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ گفت: روزی در کاروانی مال التجاره می بردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب ها می شنوم، بی تردید راهزنان هستند.
هرکس هر مال التجاره ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه ای چال کرد. من نیز دنبال مکانی برای چال کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله های کاروانسرا آنجا ریخته اند. گفت: زباله ها را کنار بزن و مال التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.... من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ تر از اهل کاروان بودند، وجب به وجب اطراف کاروانسرا را گشتند؛ پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یک جا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیاء نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی شوند. از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه ای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری می گشت و کسی به او اعتمادی نمی کرد تا مغازه اش به او بسپارد. علت را که جویا شدم گفتند: از اشرار بوده و از زندان حکومت تازگی خلاص شده است... جوان مأیوس که بازار ترک می کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیاء نفیس گاهی در جای غیر نفیس پنهان هستند، پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
او را صدا کردم و کلید مغازه به او دادم و بعد از مدتی یافتم آن جوان که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فرا گرفتم که در هیچ کتابی نبود و یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت....
بدانید نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: حکمت در دل متواضع می نشیند و از متکبر دوری می کند، و یاد بگیرید حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیر و رو کرد.....
عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد
لیلی و مجنون قصه شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی
هر دفعه از آن دفعه فال بهتری دارد
حتی سؤالات کتاب تست کنکورت
عاشق که باشی بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی
هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرف دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد
در زندگیم سختیهایی را تحمل کردم
که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم
حتى بعدها باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم
انسان خودش را نمیشناسد، خصوصا قدرتهایش را
ّمن ترکیبی دعا می کنم توسل به اهل بیت صدقه نماز زیارت عاشورا حدیث کسا و در بحرانی ترین حالت نماز استغاثه حصرت زهرا و نعمت هاش یاد می کنم و بدبختی و بیچارگی خودم رو اعتراف می کنم
و قسمش میدم منو ببخش به عزیزانش و دستم رو بگیره و بعد دیگه رهای رها می کنم
استرس
اما و اگر ذهنم نمیارم
البته بجز مریضی عزیزانم که هر هر کار کنم باز دلشوره امانم نمیده
البته الان نگاه کردم درست این شعر اینه
بر انگشت عصا هر دم اشارت می کند پیری
که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجاست یا اینجاست
که از واعظ قزوینیه نه از بیدل و صائب
#طبق_پست#فاطمه
یاد استاد ریاضیمون افتادم
به ریاضی اصن توجه نمیکردم
کلاسایی که حضوری نمیزد رو نمیرفتم
وقتایی که میرفتم کتاب میخوندم کاری به درس دادنش نداشتم
جزوه نمینوشتم
میخوابیدم
کلا پرت بودم سر کلاس این بشر فقط یبار رفتم پای تخته
یبار که سرم رو میز بود صدام زد بم گفت داشتم چی میگفتم؟
منم فقط نگاش کردم مقنعمم کج😂😂همه هم خندیدن
بم گفت میخوای سر کلاس من بخوابی اصن نیا همونجا خودمو افتاده فرض کردم
دوتا همکلاسیم ک اوکی ام باهاشون خوب بودن سر کلاسش هرکاری من نمیکردمو اینا میکردن
آخرش چی شد؟
من پاس شدم
اون دوتا افتادن😂😂خرخونمونم افتاد
بعد فیزیک ک خودمو... دادم براش افتادم😂😂
آخه ترکیب میمونای دراز و چاق خیلی باحال بود 🤣🤣🤣🤣
تو اونیکی چله شرکت نکنید علی چک و لگدی میکنتتونا
🤣🤣🤣🤣