در اقدامی محیر العقول
تمام رشته ها بجز تک توکی گرایشات
تکرار می کنم
تمام رشته های دانشگاههای دولتی و ازاد و غیر دولتی. در ازمون امور تربیتی و مشاوره و سبک زنوگی پذیرفته میشن
حالا
من موندم
ربط تاریخ جعرافیا عمران برق کامپیوتر پرورش گاوهای شیری تغدیه دام و ... چه سنخیتی با تعلیم و تربیت دانش اموزان داره
بماند که نهایتش هر شهری ۵ تا
و با سهمیه ها گیرم نه ۲۰ نفر جذب بشه
الا اینکه دولت بخواد رو دست تمام اختلاص گرها وطنی و غیر وطنی برنه و با درآمدی تلیاردی از جیب جوانان بی کار و بی درامد
کسب درآمد کنه اونم نه صد تومن نه صد و پنجاه
۳۷۰ تومن
اره متاسفانه
اگر پارتی نداشته باشی فقط دو راه داری
یا کولی بازی در بیاری جلو در اداره تهدید به خودکشی کنی و یه پیت بنزین ببری
یا اینقد گیر باشی صبح تا شب بشینی و یکی دوسال هر روز در سازمان باشی و همه عالم و ادم خبر کنی تا حقت رو بدن
ولی تهران اینجور نیست تهرانی ها که خودشون خر پولن سمت شندر غاز دولت نمیرن و نود درصد رقابت بین شهرستانی هاس
داداشم چن روز پیش تعریف میکرد یکی از دوستاش گفته یه لیتر بنزین برده دم ساختمون وزیر نفت گفته یا خودمو آتیش میزنم یا حکم اشتغالمو بده و واقعا دادن بهش :)
سالگرد فوت پدر بزرگم اول دی هست
مامانم رو بشدت دوس داشت و تک دختر بود مامانم و راه دور
شب یلدا خونه کسی دعوت بودیم خدابیامرز زنگ میزنه خونمون داداشم میگه نیست بعدا اومد میگم زنگ بزنه
اون موقع گوشی همراه کم بود
وقتی برمیگردیم مامانم میگه بابا بزرگ زنگ زد فردا صب بهش زنگ میزنم الان خوابن
صبم با زنگ تلفن ک حامل خبر فوت پدربزرگم بود بیدار شد
تو حسرت شنیدن صدای دخترش رفت
از اون موقع تاحالا حتی اگه بدترین جا باشم و دستم بند ، زنگ بزنن جواب میدم میگم زنگ میزنم بهتون، بی پاسخ نمیذارمشون
مردی حکیمی را سؤال کردند: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ گفت: روزی در کاروانی مال التجاره می بردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب ها می شنوم، بی تردید راهزنان هستند.
هرکس هر مال التجاره ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه ای چال کرد. من نیز دنبال مکانی برای چال کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله های کاروانسرا آنجا ریخته اند. گفت: زباله ها را کنار بزن و مال التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.... من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ تر از اهل کاروان بودند، وجب به وجب اطراف کاروانسرا را گشتند؛ پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یک جا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیاء نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی شوند. از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه ای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری می گشت و کسی به او اعتمادی نمی کرد تا مغازه اش به او بسپارد. علت را که جویا شدم گفتند: از اشرار بوده و از زندان حکومت تازگی خلاص شده است... جوان مأیوس که بازار ترک می کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیاء نفیس گاهی در جای غیر نفیس پنهان هستند، پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
او را صدا کردم و کلید مغازه به او دادم و بعد از مدتی یافتم آن جوان که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فرا گرفتم که در هیچ کتابی نبود و یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت....
بدانید نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: حکمت در دل متواضع می نشیند و از متکبر دوری می کند، و یاد بگیرید حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیر و رو کرد.....
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست...
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
گــاهـی گمان نمی کنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود…
گــه جور میشود خود آن بی مقدمه
گــه با دو صد مقدمه ناجور میشود…
گــاهـی هزار دوره دعا بی اجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود…
گــاهـی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گــاهـی تمام شهر گدای تو میشود…
گــاهـی برای خنده دلم تنگ میشود
گــاهـی دلم تراشه ای از سنگ میشود…
گــاهـی تمام این آبی آسمان ما
یــکباره تیره گشته و بی رنگ میشود…
گــاهـی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هــرچه زندگیست دلت سیر میشود…
گــویـی به خواب بود،جوانی مان گذشت
گــاهـی چه زود فرصتمان دیر میشود…
کــاری ندارم کجایی ، چه میکنی
بـی عـشق سر مکن که دلت پیر میشود….
در این سرای بیکسی
نشستهام به در نگاه میکنم
دریکه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
اگر پارتی نداشته باشی فقط دو راه داری
یا کولی بازی در بیاری جلو در اداره تهدید به خودکشی کنی و یه پیت بنزین ببری
یا اینقد گیر باشی صبح تا شب بشینی و یکی دوسال هر روز در سازمان باشی و همه عالم و ادم خبر کنی تا حقت رو بدن
ولی تهران اینجور نیست تهرانی ها که خودشون خر پولن سمت شندر غاز دولت نمیرن و نود درصد رقابت بین شهرستانی هاس
اینطوری شده که بچه هامون با آهنگ ساسی بار میان تو مدرسه ها. قرآن خوب نیست ساسی خوبه