گــاهـی گمان نمی کنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود…
گــه جور میشود خود آن بی مقدمه
گــه با دو صد مقدمه ناجور میشود…
گــاهـی هزار دوره دعا بی اجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود…
گــاهـی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گــاهـی تمام شهر گدای تو میشود…
گــاهـی برای خنده دلم تنگ میشود
گــاهـی دلم تراشه ای از سنگ میشود…
گــاهـی تمام این آبی آسمان ما
یــکباره تیره گشته و بی رنگ میشود…
گــاهـی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هــرچه زندگیست دلت سیر میشود…
گــویـی به خواب بود،جوانی مان گذشت
گــاهـی چه زود فرصتمان دیر میشود…
کــاری ندارم کجایی ، چه میکنی
بـی عـشق سر مکن که دلت پیر میشود….
در این سرای بیکسی
نشستهام به در نگاه میکنم
دریکه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
البته الان نگاه کردم درست این شعر اینه
بر انگشت عصا هر دم اشارت می کند پیری
که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجاست یا اینجاست
که از واعظ قزوینیه نه از بیدل و صائب
#طبق_پست#فاطمه
یاد استاد ریاضیمون افتادم
به ریاضی اصن توجه نمیکردم
کلاسایی که حضوری نمیزد رو نمیرفتم
وقتایی که میرفتم کتاب میخوندم کاری به درس دادنش نداشتم
جزوه نمینوشتم
میخوابیدم
کلا پرت بودم سر کلاس این بشر فقط یبار رفتم پای تخته
یبار که سرم رو میز بود صدام زد بم گفت داشتم چی میگفتم؟
منم فقط نگاش کردم مقنعمم کج😂😂همه هم خندیدن
بم گفت میخوای سر کلاس من بخوابی اصن نیا همونجا خودمو افتاده فرض کردم
دوتا همکلاسیم ک اوکی ام باهاشون خوب بودن سر کلاسش هرکاری من نمیکردمو اینا میکردن
آخرش چی شد؟
من پاس شدم
اون دوتا افتادن😂😂خرخونمونم افتاد
بعد فیزیک ک خودمو... دادم براش افتادم😂😂
بابابزرگ منم روزای آخر دیگه منو نمیشناخت منی ک همیشه بهم میگف از همه برام عزیزتریفقط یبار دستمو گرف گف باباجون دیگه خیلی عمر کردم بسمه ولی دلم برا شماها تنگ میشه و نگرانتونم
پدری در تبریز فرزند ۱۷ سالهاش را به دلیل «رفتار و آرایش زنانه» به قتل رساند
🔹رکنا نوشت: مردی در تبریز فرزند ۱۷ ساله خود به نام «پارسا» را به دلیل «رفتار و آرایش زنانه» و «رابطه با همجنس خود» به قتل رساند و سپس خود را به پلیس معرفی کرد.
🔹این مرد درباره انگیزه قتل به پلیس گفت: نمی توانستم در میان فامیل و آشنا سرمان را بالا بگیرم.
🔹این مرد درباره روز حادثه توضیح داد: به بهانه اینکه (او را) به بیمارستان رازی میبرم و بستری میکنم از خانه بیرون بردم اما به جای بیمارستان به یکی از مناطق اطراف تبریز برده و او را به قتل رساندم و با پلیس تماس گرفتم و ماجرا را برایشان گفتم.
انگار خودشون تو جوونی هیچ غلطی نکردن حالا گیر دادن ب بچه ها، بجای اینکه 4تا کتاب بخونن ک باید چیکار کنن فقط ب زور متوسل میشن
زنهای قدیمی ما بختیاریا اکثرا خالکوبی سبز روی دست و بدن دارن، چن روز پیش مادرشوهرم هی میگف نگاه کن دخترا چقد بی حیا شدن چیکار ک نمیکنن همه جاشون رو عمل کردن!
گفتم اقتضای سنشون هست دیگه درست میشن!
گف یجوری میگی انگار ما تو سن اینا نبودیم! گفتم خب شما هم ک الان خالکوبی دارین رو صورتتون، بینیتون هم سوراخه و حتما خلخال داشتی! لباس محلی ای ک اون زمان میپوشیدی هم موهاتون از دو طرف در میاوردن، گف اینا رو اون زمان همه انجام میدادن و بد نبود! گفتم خب اینا رو هم الان تقریبا همه انجام میدن و بد نمیدونن!!!
نمیدونم این حجم از مستبد بودن و زورگویی رو چجوری توجیه میکنن برا خودشون
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت وشکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.
بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.
یک روز عصر پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
به نطرم اینده هرکسی اینه رفتار گذشته خودش
پدرم تنها کسی بود یتیم های باباش بزرگ کرد تا لحطه مرگ پیش پدرش موند و همیشه تا زنده بودند هر وعده هم نماز قضای والدینش میخوند با اینکه پسر ارشد نبود و وطیفه شرعی نداشتن
همیشه عموهام حسرت ما میخوردن که بچه های خوبی شدیم به پدر مادرمون احترام میزاریم فقط سلامتیشون برامون مهم
ولی بچه های اونا به مرگشون راضی ان
غافل از اینکه بچه هاشون جوانی های خودشونن که بر گشته و این چرخه میچرخه
وگرنه ما خوب نبودیم و نیستیم
گفتم عدالت یه فریضه ی دینی و انسانیه
اینکه یکی مسلمون نیست اما عدالت داره یه بحثه
اما کسی که دینداره باید قضاوتش از روی عدل باشه و باقی مسائلش هم
چون دینش داره بهش می گه چی کار کنه چی کار نکنه.
لا اکراه فی الدین قد تبین رشد من الغی
اگه ضعف داره ضعف خودشه نه دینش
اگه در لباس دینه و کار خلاف دین می کنه مشکل منافقانه خود اون ادمه نه دینش.
اون ادمی که انسانیت رو می فهمه و اسلام رو نشناخته اگه بشناستش قطعا به سمتش میاد
درباره عدالت کشورای دیگم به نظرم می تونی بیشتر تحقیق کنی
موفق باشی عزیزم