یافتن پست: #هوشنگ

wolf
wolf
آن که مست آمد و دستی
به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم
به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را
به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این
خانه ی تنها زد و رفت



wolf
wolf
دلم ز نازکی خود
شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید که
دلشکن باشی...




شــادی
شــادی
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
{-57-}

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
-چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم ز عطش میسوزد؛

شانه ای میخواهم؛
که گذارم سر خود بر رویش...

و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم،
ولی افسوس که نیست...



شــادی
شــادی
.
زندگی می‌کشد آخر به کجا کارت را
باید از دور تماشا بکنی یارت را
.
روز دیدار، خودت را به ندیدن بزنی
شب ولی دوره کنی لحظهٔ دیدارت را
.
عاشقش باشی و تا عشق، خریدارت شد
دور سازی خودت از خویش خریدارت را
.
دوستش داشته باشی و نبیند هرگز
«دوستت دارم» در سینه گرفتارت را
.
بهترین پاسخ این درد، سکوت است، سکوت
نکند باز کنی مخزن‌الاسرارت را
.
رفتنی می‌رود و باز تو خواهی پرسید
از «نسیم سحر آرامگه یار...» ت را
.

.

.
.
.
{ صبح جمعتون بی دلتنگی }
.
.
.
.
.


ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
-دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته‌ی ما بین و دلگشایی کن..




ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
اگه اِسمم مُراد بود الان روزگار بر وفق هوشنگ بود :|

wolf
wolf
نکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت



خواست تنهایی مارا به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت



دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت



مرغ دریا خبر از یک شب دریایی داشت

گشت فریاد کشان بال به دریا زد و رفت



چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت



بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ براین خط چلیپا زد و رفت



هوشنگ ابتهاج

wolf
wolf
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت



کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت



درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت



خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت



رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت



بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت



سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت



هوشنگ ابتهاج

wolf
wolf
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست



گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست



روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست



گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست



گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست



این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست



نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست



سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین آتش روشن که به جان من و توست



هوشنگ ابتهاج

LOEY♡
LOEY♡
در گلو می شکند
ناله ام از رِقتِ دل
قصه ها هست ولی
طاقت ابرازم نیست...



ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
فقط اونجايي که هوشنگ ابتهاج ميگه:
"نمی دانم چه می‌خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد":خسته

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
در چنین
شب های بی فریاد رس

روزِ خوش
در خواب باید دید و بس...!:خسته




ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
من تماشای تو می کردم و غافل بودم 

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند..



wolf
wolf
دوشَت به خواب دیدم و

گفتم :خوش آمدی

ای خوش ترین خوش آمده

بار دگر بیا

هوشنگ ابتهاج

صفحات: 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو