بلبل از هجران یارش درد دل آغاز کرد
سوی مجهولات هستی چشم خود را باز کرد
سرخوش و نالان و مست و بیقرار از عشق گل
جانب جادو و سِحر لاله ها پرواز کرد
دیدمش سرگشته او را در میان بوستان
بر رفیق و نارفیقان بر ملای راز کرد
گل به درد آمد دلش از بیقراریهای او
زین سبب سجاده ها از بهر او دمساز کرد
بلبل از خوان ِمبارک تحفه ی ذیقمتش
میل مطلوبِ نهان خویش را ابراز کرد
گل به تقدیر از خدای خویش دائم در سکوت
چشم مست بلبلانش را سخن پرداز کرد
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده، خون سَرد
هرکه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
آتش عشق ست و گیرد در کسی
کاو، ز سوز عشق می سوزد بسی
قصه ئی دارم من از یاران خویش
قصه ئی از بخت و از دوران خویش
یاد می آید مرا کز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ئی دارم از این همراِه خود
همرَه خوش ظاهِر بدخواهِ خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حسن و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت، یک غمزه و یک رنگ سود
هریکی محنت زدا، خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه یک هنر
هوش بردی و شکیبائی ز سَر
هرنگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هرکه افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او بسرشت با بنیاد من
کودکی شد محو، بگذشت آن زمن
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه کیست؟
قصدش از همراهی در کار چیست؟
بس که دیدم نیکی و یاری او
کار سازی و مددکاری او
گفتم: ای غافل بباید جّست او
هرکه باشد دوستارِ توست او
شادی تو از مددکاری اوست
بازپرس ازحال این دیرینه دوست
گفتمش: ای نازنین یارِ نکو
همرها، توچه کسی؟ آخربگو
کیستی؟چه نام داری؟ گفت: عشق
چیستی که بی قراری؟ گفت: عشق
گفت: چونی؟ حال تو چون ست؟ من
گفتمش: روی تو بزداید محَن
تو کجائی؟ من خوشم؟ گفتم: خوشی
خوب صورت، خوب سیرت، دلکشی
بَه بَه از کردار و رفتار خوشت
بَه بَه از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی، باش در پایندگی
بازآی و رَه نما، درپیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم، بَدی ِنی، بیم نِی
در پی او سِیرها کردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیرکرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق کاول صورتی نیکوی داشت
بس بَدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز ناکامی رسید
عشِق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم، خطا
که بدو کردم زخامی اقتفا
( آدم کم تجربه ظاهر پرست
زآفت وشِّرِ زمان هرگز نرَست )
من زخامی، عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب !
در پشیمانی سرآمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و ناکامی خود
که: چرا بی تجربه، بی معرفت
بی تأمل، بی خبر، بی مشورت
من که هیچ ازخوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها
زان جهاِن درد و طوفاِن بلا
سعی می کردم به هر حیله شود
چاره ی این عشِق بَد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود
آنچه می گفتم بکن، آن می نمود
من ندانستم چه شد، کان روزگار
اندَک اندَک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا:
بایدت جوئی همیشه وصل او
که فکنده ست اوت را در جست و جو
ترَک آن زیبا رِخ فرخنده حال
از محال ست، از محال ست، از محال
گفتم: ای یاِر مِن شوریده سَر
سوختم در محنت و درد و خطر!
درمیان آتشم آورده ئی
این چه کارست، اینکه بامن کرده ئی؟
چند داری جان من دربند، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هرچه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی: ای بیچاره باید سوختن
نه، به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سِر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش.
چون که دیدم سرنوشتِ خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
( مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سِزای َست آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را.)
سال ها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری، کو دستگیر ؟
می کِشد هرلحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه!
آه از این عشق قوی پی آه ! آه !
کودکی کو! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگِ من و، آن حاِل من
محو شد آن اولین آمال من !
شد پریده رنگِ من از رنج و درد
این منم: رنگ پریده، خون سرد.
عشقم آخر در جهان بد نام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ وچه افسون داشت او
که مرا با جلوه مفتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیَم
چیست این هنگامه، آخر من کیَم ؟
که شده ماننده ِی دیوانگان
می روم شیدا سَر و شیون کنان
می روم هرجا، به هر سو، کو به کو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کاِر خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کاِر من
خلق نفرت دارد از گفتِار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاراِن من
خویش را خواندی ز جانبازاِن من
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضّدِ من
چه شد آن یارنکوئی کز صفا
دم زدی پیوسته با من از وفا
گم شد از من، گم شدم از یاد او
ماند برجا قصّه ی بیداد او
بی مروت یاِر من، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندَک اندَک آشنایی را برید
دیدمش، گفتم: منم، نشناخت او
بی تأمل رو ِز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا برخوی یاراِن جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یارِان خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم: رنگ پریده، خون سرد.
پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای برحاِل مِن بدبخت! وای
کس به درد من مبادا مبتلای !
عشق با من گفت: ازجا خیز، هان
خلق را از دردِ بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز ناکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان، رفتارشان
منع می کردم من از پیکارشان
خلِق صاحب فهم، صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم، عاقبت
جمله می گفتند: اودیوانه ست
گاه گفتند: او پی افسانه ست
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه، آری، هدیه ئی از رنج و درد
که پریشانی ی من افزون نمود
( خیرخواهی را چنین پاداش بود.)
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق وحق آرنده بود
( آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست
در میان خویش و نزدیکان توست.)
الغرض، این مردم حق ناشناس
بس بَدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادندم از درد و محَن
زان سراسر هدیه ی جانسوز، من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن، رنگ پریده ، خون سرد.
مرحبا بر عقل و برکرداِر خلق
مرحبا بر طینت و رفتاِر خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد
حیف از اوئی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند، خوب!
خوب دادِ عقل را دادند، خوب!
هدیه این بود از خساِن بی خرد
(هرسری یک نوع حق را می خرد.)
نوِرحق پیداست ، لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور؟
ای دریفا از دل پر سوِز من
ای دریغا از من و از روزِ من
که به غفلت قسمتی بگذاشتم
خلق را، حق جوی می پنداشتم
من چو آن شخصم که از بهرِ صدف
کردم عمِر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم، عقل پاک هست
خود پرست افزون بود از حق پرست
خلق خصِم حق و من، خواهاِن حق
سخت نفرت کردم از خصماِن حق
دور گردیدم از این قوِم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من برلقای روی دوست
سیر من هممواره هر دم، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گِرد این خَسان
که رسَد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرّا که باشد در بَشر
عاقل آن باشد که بگریزد ِزَ شر
آفت و شّرخسان را، چاره ساز
احترازست، احترازست، احتراز
بنده ی تنهائیم تا زنده ام
گوشه ئی دور از همه جوینده ام
می کّشد جان را هوای روی یار
ازچه با غیر آورم سِّر روزگار ؟
من ندارم یار، زین دونان کسی
سال ها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال
که شد آخرعشق، جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمِن سختِ من اوست
من چنان گمنامم و تنها ستم
گوئیا یکباره نا پیدا ستم
کس نخوانده ست ایچ آثاِر مرا
نه شنیده ست ایچ گفتاِر مرا
اولین بارست اینک، کانجمن
شمه ئی می خواند از اندوهِ من
شرح عشق و شرح ناکامی و درد
قصه ی رنگ پریده، خون سرد.
« من ازاین دوناِن شهرستان نیم
خاطِر پر دردِ کوهستا نیم
کز بدی بخت، در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا.»
هر سری با عالم خاصی خوش ست
هرکه را یک چیز خوب و دلکش ست
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از طفلی بدان
بَه بَه از آنجا که مأوای من ست
وز سراسر مردم شهر ایمن ست
اندر او نه شوکتی، نه زینتی
نه تقیّد، نه فریب وحیلتی
بَه بَه از آن آتش شب های تار
در کنار گوسفند و کوهسار
بَه بَه از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی در رَمِه
بانگ چوپانان، صدای، های! های!
بانگ زنگ گوسفندان، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و، کاِر اهِل شهر
گفته ها و، روزگاِر اهِل شهر
صحبت شهری پراز عیب وضرست
پر ز تقلید و پر از کید و شرست
شهرباشد منبع بس مَفسده
بس بَدی، بس فتنه ها، بس بیهده !
تا که این وضع ست در پایندگی
نیست هرگز شهر، جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد !
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان، آفرین
شهر، درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق ست، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق
هرچه دیدم، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای برمن ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من، جنگل من، کو؟ کجاست !؟
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند
دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد.
تازه دوران جوانی من ست
که جهانی خصم جانی من ست
هیچ کس جزمن نباشد یار من
یاِر نیکو طینتِ غمخواِر من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه دروی نبودی شور و شّر
آخر ای من، توچه طالع داشتی
یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
ازچو تو شوریده آخر چیست سود؟
در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو! این سَر پر شور چیست
توچه ها جویی درین دوراِن زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصِد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی، افغان کنی
خلق را زین حاِل خود حیران کنی
چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟
این همه خواهاِن درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود بازآی، هان
که توئی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما حیرانی و بیچارگی
دائما نالیدن و بگریستن
نیست ای غافل! قراِر زیستن.
حاصل عمرست شادی وخوشی
نه پریشان حالی و محنت کشی
اندکی آسوده شو، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ئی دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی که تراست
گرملامت ها کند خلقت رواست
ای ملامت گو، بیا وقت ست، وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت
گرد آئید و تماشایش کنید
خنده ها برحال و روز او زنید
اوخِرد گم کرده ست و بی قرار
ای سر شهری، از او پرهیز دار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشَنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه، آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوُم
این مذاهب، این سیاست، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این که من دیوانه ام
در پی اوهام، یا افسانه ام
زان که برضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم
هرچه در عالم نظر می افکنم
خویش را در شور و شر می افکنم
جنبش دریا ،خروش آب ها
پرتوی مَه، طلعت مهتاب ها
ریزش باران، سکوت درّه ها
پرش و حیرانی شَب پره ها
ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های!های! آبشار باشکوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان
گوئیا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوئیا هر یک مرا زخمی زنند
گوئیاهر یک مرا شیدا کنند
من ندانم چیست درعالم نهان
که مرا هرلحظه ئی دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه ست
که شما را مأمن ست وخانه ست
پس چرا آرد شما را خرمّی
بهر من آرد همیشه مؤتمی !
آه ! عالم، آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه کردم با تو آخر، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید!
چشم، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو، ای چشم، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش! کاش
لیک، ای عشق، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت ست
غم، همیشه غم، همیشه محنت ست
هرچه هست ازغم به هم آمیخته ست
وآن سراسر بر سِر من ریخته ست
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخرعشق با جانم چه کرد ؟
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهائی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکِوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من، جان چه می خواهی؟ برو
دور شو از جانب من ! دورشو
عشق را درخانه ات پرورده ئی
خود نمی دانی چه با خود کرده ئی
قدرتش دادی و بینائی و زور
تا که در تو ولوله افکند و شور
گه زخانه خواهدت بیرون کند
گه اسیرخلق پر افسون کند
گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهرخود خصمی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گرنگوئی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روَی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جائی، کت* به دنیائی خرند
بس نوازش ها، حمایت ها کنند
چه شود گرتو رها سازی مرا
رحم کن، بر بیچارگان باشد روا
کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترکِ این شوریده سَر را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه! چه ها باید که از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت، رفت آخر حوصله
من زمرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشِق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پرسوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز کرد
برمن بیچاره کشف راز کرد
سوختم من، سوختم من، سوختم
کاش، راه او نمی آموختم
کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کارخویش حیران می شدم
کی همیشه با خَسانم جنگ بود
باطل وحق گر مرا یک رنگ بود
کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد.
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها، یکی
فکرساده، درک کم، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران، ای خوشا !
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام، بگذشت آن زمان
خود چه ماندَ در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب رواِن جویبار
تازگی و طلعتِ روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوزخاطر، سوزجان، درِد فراق
شادمانی ها، خوشی های غنی
وین تعصّب ها و کین و دشمنی
بگذرد درِد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه برگردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم، خواه سخت
بگذرد هم، عمر این شوریده بخت
حال، بین مردگان و زندگان
قصه ام این ست، ای آیندگان
قصه ی رنگ پریده آتشی ست
درپی یک خاطر محنت کشی ست
زینهار از خواندن این قصّه ها
که ندارد تاب سوزَش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید، هان
زآنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
« آفرین بر غفلت جهال باد ! »
ای خوشا فریادی از قصر دل بیتابها
می خواهم از #تو بنویسم
به اندازه اي که رنگ #چشمان تو را در #قاب نوشته هايم جاي دهم
و به آن ها بگويم امروز #بي-قرار تر از هميشه ام... #لبخند تو را روي #نوشته هايم بيابم....
و ببينم آنها با #حضور-نامت در صفحات دفترم #خوشحالند
از نبودنت در #صفحه روزگار #نالان. #وقتی-نیستی
#کمند-زلف
ای صبح نودمیده! بناگوش کیستی؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟
از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه! بر و دوش کیستی؟
همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی؟
مهر منیر را نبود جامهٔ سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچه خاموش کیستی؟
اي کبوتر از آشيان کرانه کردي بي سبب چرا ترک آشيانه کردي
يادي از رفيقان آشنا نکردي
زين مکان که با عاشقان در آن چميدي از آن چه ديدي
ناگهان چرا سوي ديگران پريدي
ترک يار نالان و ترک خانه کردي
بد گمان گشتم بر تو باري بي وفا نبودي به ياري
در کف بازان شکاري به صد زخم کاري همانا دچاري
از فراقت من مي کنم شيون دلبر من نگارين پر من نگارين پر من
سلام نواهای زیر که توسط زنان روستای کوچ در مجالس عزا ی زنانه خوانده می شود و تعدادی از این نواها گاهی در پشت کار قالیبافی ویا در هنگام دروی گندم ویا در شبهای زمستان در مراسم آتشانی به عنوان فراقی در دوری از مسافر به غربت رفته ویا سربازی که درشهری دور سربازاست ئغریب است و یا در دوری از یار ئدوست وخواهر وبرادر و-که از هم جدا شده اند- به عنوان فراق خوانده می شود وبیانگر درد وفراق وجدایی است واما برگردیم به مجلس نواخوانی زنانه :
بصد خواری بزرگ کردم درختی که درسایه ش نشینم گاه ووقتی سمال آمد درخت ازریشه برکند بسوزد این چنین طالع و بدختی.
سلام نواهای زیر که توسط زنان روستای کوچ در مجالس عزا ی زنانه خوانده می شود و تعدادی از این نواها گاهی در پشت کار قالیبافی ویا در هنگام دروی گندم ویا در شبهای زمستان در مراسم آتشانی به عنوان فراقی در دوری از مسافر به غربت رفته ویا سربازی که درشهری دور سربازاست ئغریب است و یا در دوری از یار ئدوست وخواهر وبرادر و-که از هم جدا شده اند- به عنوان فراق خوانده می شود وبیانگر درد وفراق وجدایی است واما برگردیم به مجلس نواخوانی زنانه :
بصد خواری بزرگ کردم درختی که درسایه ش نشینم گاه ووقتی سمال آمد درخت ازریشه برکند بسوزد این چنین طالع و بدختی.
34مادر که مرا بناز می داشت برفت غم بر دل مو روا نمی داشت برفت
آن کس که مرا به غم نمب تونست(نمی توانست) دید بر اسب اجل نشست وچون باد برفت .
صاحب عزا :35-دیدی که چه شد طالع فیروزم دیدی که بکام دشمنان شد روزم
مو(من)جامه شب رنگ نمی پوشیدم از جامه ی شب رنگ بتر شد روزم.
صاحب عزا :36-چه طالع بود یارب طالع ما دراین عالم چه اومد برسر ما
همان ابری که از دریا بر آمد نبارید تا نیامد بر سر ما .
خطاب به متوفی :37قدت شمشاد وناخنها قلم بود دراین ایام سوگ تو، ستم بود
دراین موقع که گلها گشته نمناک قد شمشاد تو افتاده یر خاک .
در مرگ برادر : 38- هرکس که برادر عزیزی دارد درنقره نشانده که نگیی دارد
هرکس که ندارد زقیامت خبری ازروی دلم نشانه ای بر دارد.
39- در خاک تویی وبر سر خاک مویم (منم) بی غم تویی بغم گرفتار مویم (منم)
تو تکیه بجای جاودانی زده ای با طعنه ی دشمنان گرفتار مویم (منم).
خطاب به متوفی بر سر خاک متوفی :40-آیم بسر خاک تو روزی صد وبیست خشتای سر لحد بحالم مگریست گرازتو بپرسند سر خاکت کیست ؟ خود می دانی که سوخته ی زار تو کیست !
بهره نخورد زخانمان وفرزند هر کس که جدایی بمیان آورده
110-آشنایی می توان کرد وجدایی مشکل است شربت روز جداییمثل زهر قاتل است
حاصل عمرم تو بودی ، ای عزیز مهربان چون تو رفتی از بر مو(من) عمر مو بی حاصل است .
111-چرا سر گشتگی را یاد کردی (کردید) مرا با ناله وفریاد کردی (کردید)
مگر مهر غلی در دل نداشتی ؟ که ایام گذشته ر(را) یاد کردی (کردید)
112-پدر خوب است ومادر خیلی بهتر نهال بی عوض باشد برادر
هزاران گر نشیند دربرابر نمیآید زهیچ یک بوی برادر !
113-برادر جان برادر جان ، برادر برادر دانه ی یاقوت خواهر
اگر خواهر بمیرد در غریبی بگیریر پایه ی تابوت خواهر
114-که خواهر بی برادر ، خوش ندارد به هر مجلس که میره (می رود ) پشت ندارد
به هر مجلس که میره ، خوار وزاره به دست ماند که پنج انگشت نداره (ندارد)
مرثیه از زبان حضرت زینب :
115-گفت : ای برادر باجان ودل برابر من بیا که مرگ حسن ریخت خاک بر سر من
بیاکه شد دل زینب زغصه ریش آخر ! بیا که کرد معاویه کار خویش آخر
هنوز هجر نبی آورد به فریادم هنوز ماتم زهرا نرفته از یادم
هنوز دیده ی خونبار در سراغ علی (ع) است هنوز لاله ی دل داغ دار داغ علی است
زمانه رخت سیه باز دربرم نکند خدانکرده فلک بی برادرم نکند.......
نواهایی کهذیلا خواهم نوشت : توسط بانو ک کبری صبوری نقل شده است که مادرش معصوم کوچی هم از نواخوانان معروف کوچ هستند وهنوز هر دو بزرگوار زنده هستند . والبته خاله کبری صوری بنام فاطمه نساء کوچی که در سال 1373 فوت نموده است هم از نواخوانان وذاکران معروف روستای کوچ بوده است وکبری صبوری ، این نواهارا از مادر وخاله اش یاد گرفته است واما نواها:
116-موهای ترا داغ پریسان دارد داغ تو مرا بی سر وسامان دارد
آیم بسر خاک تو بسیار بگریم شاید که ترا خاک پشیمان دارد
117-آیم بسر خاک تو روزی صد وبیست چشمان سر خاکتو بر مو مگریست
خود می دانی که از طاقت تو بی صبرم مادر تو خود می دانی که سوخته ی داغ تو کیست !
118-گردر خوابی تا ترا بیدار کنم گر در عرقی تا عرقت پاک کنم
درزیر عرق قطره ی آبی طلبی تا کور شوم قطره ی آبی به تو دم ( دهم )
161-خدایا داد ازایت دل داد ازاین دل ددد که مو یک دم نگشتمشاد ازاین دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند بگویم صد هزاران داداز این دل
162- مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشان وپریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند درخاک مرا از خاک ایشان آفریدند
163-سری دارم که سامانش نمی بود غمی دارم که پایانش نمی بود
اگر باور نداری سوی من آی ببین دردی که درمانش نمی بود !
164- بود درد مو و درمانم از دوست بود وصل من وهجرانم از دوسن
اگر قصابماز تن وا کند پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست !
165- بپوشم شال وبفروشم قدک را بنازم گردش چرخ فلک را
بگردم آب دریاها سراسر ببرم هر دو دست بی نمک را ----
166-باز گو از قاسم ودامادیش از حنا بندان وعیش وشادیش
عیش قاسمشد مبدل با عزا بسته شد ازخون حنا بر دست وپا
باز گو میر علمدارت چه شد ای برادر ! یار وغمخوارت چه شد
قطع شد دست علمدار حسین کشته شد یاران بصد افغان وشین
باز گواز عمه ها وخواهران این سفر غزت دارند یا خوار وذلیل ؟
عمه ها وخواهرانت خواروزار چون اسیران فرنگ وزنگبار
جملگی بر ناقه ی عریان سوار (( واحسینم واحسینم واحسین )). عبارت واحسینم در چایان هر بیت در نوحه ی با توسط کل زنان حاضر در مجلس عزا تکرار وپی خوانی دسته جمعی می شود وزنان بر سر وسینه می زنند و زن خواننده اصلی بیت بعد را می خواند وباز میان بند یا همان عبارت داخل گیومه را تکرار می کنند .واما یک نوحه دیگرکه توسط زن ذاکر اهل بیت در مجلس عزا خوانده می شود وبقیه زنان ضمن همراهی او بر سر وسینه می زنند ویا بر سر خویش می زنند که اصطلاحا به آن سر واکردن ویا سر وازدن می گویند :
خواننده : خوش آمدید عزیزان دیر آمدید رفیقان گویا که از غریبان سیر امدید عزیزان
ای داد از غریبی فریاد از غریبی ( این عبارت دسته جمعی تکرار می گردد وبر سروسینه می زنند )
ای چرخ بی مروت افتاده ام به غربت غربت باما چه ها کرد بی خویش را قربان کرد
مارا زهم جدا کرد( ای داد از غریبی بی داد از غریبی ) دسته جمعی خوانند
از جور اهل کینه یتیم شده سکینه تاب قفس ندارم رحمی کن بحالم ای پادشاه علم
یاران دیدید چه ها شد طوفان بکربلاشد ( ای داد از غریبی بیداد از غریبی )
در کربلا خروشان ابر عزا بپا شد ما ها سیه پوشانیم یا فاطمه کجایی آسوده دل چرایی ؟
مگر تو در بهشتی آیا خبر نداشتی که کشته شد حسینت ضیاء نور عینت از غرفه سر بدر کن بر کشته ها نظر کن تا کشته ها ببینی زهرا به محشر آمد با حوریان سیه پوش
( ای داد از غریبی بیداد از غریبی= دسته جمعی خوانند )
پیراهن حسین را افکنده بر سر دوش ای شاه اگر ترا هست عقل وصیانت وهوش
حال حسین واصحاب یک دم مکن فراموش
ای داد از غربی بیداد از عریبی ( دسته جمعی خوانند واین نوع نوحه سرایی
سلام نواهای زیر که توسط زنان روستای کوچ در مجالس عزا ی زنانه خوانده می شود و تعدادی از این نواها گاهی در پشت کار قالیبافی ویا در هنگام دروی گندم ویا در شبهای زمستان در مراسم آتشانی به عنوان فراقی در دوری از مسافر به غربت رفته ویا سربازی که درشهری دور سربازاست ئغریب است و یا در دوری از یار ئدوست وخواهر وبرادر و-که از هم جدا شده اند- به عنوان فراق خوانده می شود وبیانگر درد وفراق وجدایی است واما برگردیم به مجلس نواخوانی زنانه :
بصد خواری بزرگ کردم درختی که درسایه ش نشینم گاه ووقتی سمال آمد درخت ازریشه برکند بسوزد این چنین طالع و بدختی.
34مادر که مرا بناز می داشت برفت غم بر دل مو روا نمی داشت برفت
آن کس که مرا به غم نمب تونست(نمی توانست) دید بر اسب اجل نشست وچون باد برفت .
صاحب عزا :35-دیدی که چه شد طالع فیروزم دیدی که بکام دشمنان شد روزم
مو(من)جامه شب رنگ نمی پوشیدم از جامه ی شب رنگ بتر شد روزم.
صاحب عزا :36-چه طالع بود یارب طالع ما دراین عالم چه اومد برسر ما
همان ابری که از دریا بر آمد نبارید تا نیامد بر سر ما .
خطاب به متوفی :37قدت شمشاد وناخنها قلم بود دراین ایام سوگ تو، ستم بود
دراین موقع که گلها گشته نمناک قد شمشاد تو افتاده یر خاک .
در مرگ برادر : 38- هرکس که برادر عزیزی دارد درنقره نشانده که نگیی دارد
هرکس که ندارد زقیامت خبری ازروی دلم نشانه ای بر دارد.
39- در خاک تویی وبر سر خاک مویم (منم) بی غم تویی بغم گرفتار مویم (منم)
تو تکیه بجای جاودانی زده ای با طعنه ی دشمنان گرفتار مویم (منم).
خطاب به متوفی بر سر خاک متوفی :40-آیم بسر خاک تو روزی صد وبیست خشتای سر لحد بحالم مگریست گرازتو بپرسند سر خاکت کیست ؟ خود می دانی که سوخته ی زار تو کیست !
بهره نخورد زخانمان وفرزند هر کس که جدایی بمیان آورده
110-آشنایی می توان کرد وجدایی مشکل است شربت روز جداییمثل زهر قاتل است
حاصل عمرم تو بودی ، ای عزیز مهربان چون تو رفتی از بر مو(من) عمر مو بی حاصل است .
111-چرا سر گشتگی را یاد کردی (کردید) مرا با ناله وفریاد کردی (کردید)
مگر مهر غلی در دل نداشتی ؟ که ایام گذشته ر(را) یاد کردی (کردید)
112-پدر خوب است ومادر خیلی بهتر نهال بی عوض باشد برادر
هزاران گر نشیند دربرابر نمیآید زهیچ یک بوی برادر !
113-برادر جان برادر جان ، برادر برادر دانه ی یاقوت خواهر
اگر خواهر بمیرد در غریبی بگیریر پایه ی تابوت خواهر
114-که خواهر بی برادر ، خوش ندارد به هر مجلس که میره (می رود ) پشت ندارد
به هر مجلس که میره ، خوار وزاره به دست ماند که پنج انگشت نداره (ندارد)
مرثیه از زبان حضرت زینب :
115-گفت : ای برادر باجان ودل برابر من بیا که مرگ حسن ریخت خاک بر سر من
بیاکه شد دل زینب زغصه ریش آخر ! بیا که کرد معاویه کار خویش آخر
هنوز هجر نبی آورد به فریادم هنوز ماتم زهرا نرفته از یادم
هنوز دیده ی خونبار در سراغ علی (ع) است هنوز لاله ی دل داغ دار داغ علی است
زمانه رخت سیه باز دربرم نکند خدانکرده فلک بی برادرم نکند.......
نواهایی کهذیلا خواهم نوشت : توسط بانو ک کبری صبوری نقل شده است که مادرش معصوم کوچی هم از نواخوانان معروف کوچ هستند وهنوز هر دو بزرگوار زنده هستند . والبته خاله کبری صوری بنام فاطمه نساء کوچی که در سال 1373 فوت نموده است هم از نواخوانان وذاکران معروف روستای کوچ بوده است وکبری صبوری ، این نواهارا از مادر وخاله اش یاد گرفته است واما نواها:
116-موهای ترا داغ پریسان دارد داغ تو مرا بی سر وسامان دارد
آیم بسر خاک تو بسیار بگریم شاید که ترا خاک پشیمان دارد
117-آیم بسر خاک تو روزی صد وبیست چشمان سر خاکتو بر مو مگریست
خود می دانی که از طاقت تو بی صبرم مادر تو خود می دانی که سوخته ی داغ تو کیست !
118-گردر خوابی تا ترا بیدار کنم گر در عرقی تا عرقت پاک کنم
درزیر عرق قطره ی آبی طلبی تا کور شوم قطره ی آبی به تو دم ( دهم )
161-خدایا داد ازایت دل داد ازاین دل ددد که مو یک دم نگشتمشاد ازاین دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند بگویم صد هزاران داداز این دل
162- مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشان وپریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند درخاک مرا از خاک ایشان آفریدند
163-سری دارم که سامانش نمی بود غمی دارم که پایانش نمی بود
اگر باور نداری سوی من آی ببین دردی که درمانش نمی بود !
164- بود درد مو و درمانم از دوست بود وصل من وهجرانم از دوسن
اگر قصابماز تن وا کند پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست !
165- بپوشم شال وبفروشم قدک را بنازم گردش چرخ فلک را
بگردم آب دریاها سراسر ببرم هر دو دست بی نمک را ----
166-باز گو از قاسم ودامادیش از حنا بندان وعیش وشادیش
عیش قاسمشد مبدل با عزا بسته شد ازخون حنا بر دست وپا
باز گو میر علمدارت چه شد ای برادر ! یار وغمخوارت چه شد
قطع شد دست علمدار حسین کشته شد یاران بصد افغان وشین
باز گواز عمه ها وخواهران این سفر غزت دارند یا خوار وذلیل ؟
عمه ها وخواهرانت خواروزار چون اسیران فرنگ وزنگبار
جملگی بر ناقه ی عریان سوار (( واحسینم واحسینم واحسین )). عبارت واحسینم در چایان هر بیت در نوحه ی با توسط کل زنان حاضر در مجلس عزا تکرار وپی خوانی دسته جمعی می شود وزنان بر سر وسینه می زنند و زن خواننده اصلی بیت بعد را می خواند وباز میان بند یا همان عبارت داخل گیومه را تکرار می کنند .واما یک نوحه دیگرکه توسط زن ذاکر اهل بیت در مجلس عزا خوانده می شود وبقیه زنان ضمن همراهی او بر سر وسینه می زنند ویا بر سر خویش می زنند که اصطلاحا به آن سر واکردن ویا سر وازدن می گویند :
خواننده : خوش آمدید عزیزان دیر آمدید رفیقان گویا که از غریبان سیر امدید عزیزان
ای داد از غریبی فریاد از غریبی ( این عبارت دسته جمعی تکرار می گردد وبر سروسینه می زنند )
ای چرخ بی مروت افتاده ام به غربت غربت باما چه ها کرد بی خویش را قربان کرد
مارا زهم جدا کرد( ای داد از غریبی بی داد از غریبی ) دسته جمعی خوانند
از جور اهل کینه یتیم شده سکینه تاب قفس ندارم رحمی کن بحالم ای پادشاه علم
یاران دیدید چه ها شد طوفان بکربلاشد ( ای داد از غریبی بیداد از غریبی )
در کربلا خروشان ابر عزا بپا شد ما ها سیه پوشانیم یا فاطمه کجایی آسوده دل چرایی ؟
مگر تو در بهشتی آیا خبر نداشتی که کشته شد حسینت ضیاء نور عینت از غرفه سر بدر کن بر کشته ها نظر کن تا کشته ها ببینی زهرا به محشر آمد با حوریان سیه پوش
( ای داد از غریبی بیداد از غریبی= دسته جمعی خوانند )
پیراهن حسین را افکنده بر سر دوش ای شاه اگر ترا هست عقل وصیانت وهوش
حال حسین واصحاب یک دم مکن فراموش
ای داد از غربی بیداد از عریبی ( دسته جمعی خوانند واین نوع نوحه سرایی
منو یا فیلم دلنوازان انداختی
فیلم جالبی بود به خاطرم ماند