شامی
تو بدون من ، مرا کم داری
من ولی بی تو ،
جهانم خالیست ...🖤
رها
من جزء اون آدمایی ام که دلم نمیگیره، نمیگیره....
جمع میکنه تو خودش...
ولی یهو ک گرفت، خوده خدام میگه :
آخه چیکارت کنم تا خوب بشی؟!
رها
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون..
❤️وقتی مولانا خودشو سودا زده میخونه و از عشقش ب شمس میگه....، بنظر یه حالت عرفانی و از خود بی خودی هستش ک ب سودا زدگی نسبتش میده.. ❤️
رها
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا...
رها
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری میآشفت
گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت...
❤️حافظ❤️
donya 👩👧👦
درونگرا بودن اینطوریه که وسط حال خوبت
توی جمع میبینی دیگه حوصله خودتم نداری
و دلت میخواد برگردی به اتاقت و تا ابد
و یک روز همونجا بمونی.
خانوم اِچ
تو اين اوضاعِ مملكت بچه دار شدن ؛خودش به تنهايى كودك ازارى محسوب ميشه...
donya 👩👧👦
برگشتن مادر به خونه همیشه لذت بخشه ولی تا وقتی یادت بیاد قبل رفتن ازت خواسته بود ده دقیقه بعد زیر گاز رو خاموش کنی و تو یادت رفته باشه
Ahmad
راستی لذت تنها بودن را چشیدهای؟
با شتاب به طرف تنهایی میروم همانطور که رودخانهها با شتاب به سوی دریا سرازیر میشوند.
"فرانتس کافکا"
اینم شلوارپلنگی
متن لاااایک
اهنگ گوووش ندادم
ویدووو رو هم نگااه نکردم
به وجودت عزیزمفداسرت
فداات شامی جااااان
عزیزی