یافتن پست: #فریاد

aliaga
aliaga


(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدن بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.

ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام آرام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.

چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالدین! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت: چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم!

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟»

مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»

خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟»

مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»

خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود.

مرد می گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!»

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید: «این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»

شامی
شامی
عاقا یکی پستاشو پاک کرده منو از عرش اورده رو پادری:اشک
لااقل میذاشتید یکم به ذوقم بعد:-S


حضرت@دوست
حضرت@دوست
............................. ......................................

در میان باور همه که کوچه های عشق خالی از تک درخت های عاشق است، من درختی یافته ام که هر روز بر روی پیکره اش مشق عشق با نوک مهر می زنم،

در میان باور همه که می گویند اگر از عشق بگویی سکوتی مبهم تو را قورت
خواهد داد، ولی من با فریاد عشق در میان این کوچه باغ پر هیاهو فریاد زدم،
فریاد زدم که دوستت دارم

ای ستاره همیشه مهتابی من، چرا که در این کوچه ها تنها پروانه ها قدم می
گذارند که رقص شاپرکها را به وادی عشق تنها به عشق هایی مثل تو تقدیم کنند.


و به راستی که عجب رنگارنگ شدن از طبیعت عشق قشنگ است...

حضرت@دوست
حضرت@دوست


کسی چه می‌داند
چند نفر در بسترهایی جدا از هم
یک‌دیگر را در آغوش گرفته
و به خواب رفته‌اند

حضرت@دوست
حضرت@دوست

فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم

حضرت@دوست
حضرت@دوست

خدا را محتسب ما را به فریادِ دف و نی بخش
که سازِ شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

حضرت@دوست
حضرت@دوست
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ ◈◇◈ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت


صفحات: 6 7 8 9 10

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو