💢
#هر_شب_یک_حکایت
استادي با شاگردش از باغى ميگذشتند...
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد...
شاگرد گفت: گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند...
بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت: چرا براى خنده ی خود او را ناراحت کنيم، بيا کارى که من ميگويم و انجام بده و عکس العملش را ببين!!!
مقدارى پول درون آن قرار بده ...
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند...
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش خود گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول ها را ديد...
با گريه فرياد زد: خدايا شکرت...!!!
خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى...
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در اين فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت...
استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحال کردن دلت، ببخشى نه آنکه بستاني...!!!
من داشت میرفتم برای سکته یا مرگ. زیر دو دقیقه بعد از تزریق سرم علائم نشون دادم و فورا سرم رو قطع کردیم
خیلی حالت بدی بود قلبم عجیب و غریب میزد، نفسم داشت تموم میشد و کف دست و پاهام به خارش افتاد حتی زبونم
روح از بدنتون جدا نشد یکم از اون ور برامون خبر می آوردید؟
پر اونور حوری و مشدد هم که ...
نه خیلی زود صداشون کردم وگرنه معلوم نبود چی بشه
فعلا گناهکارم حالا تا توبه ام کامل بشه بعد هم به قول خودتون باید خون بچکه از تابوتم ان شاء الله