یافتن پست: #فاضل_نظری

مهاجر
مهاجر
محبت تو اگر با من دروغی از سر ناچاری‌ست
دل از محبت من بردار، خیانت تو وفاداری‌ست

فدای سرخی لب‌هایت هرآنچه خون جگر خوردم
دلِ شکسته‌ی عاشق را چه احتیاج به دلداری‌ست

کسی حقیقت‌مستی را نشان نداد به ما، افسوس!
شراب‌خوردن ما بی‌هم فقط فرار ز هُشیاری‌ست

ز دل‌بریدن و دل‌بستن به یک طرف متمایل شو
که آنچه من ز تو می‌بینم نه‌اشتیاق نه‌بیزاری‌ست

چو کوه دید غرض دریاست؛ به رود اجازه رفتن داد
ز دوست دست‌کشیدن گاه غرور نیست، فداکاری‌ست



√ mohsn ghavami
√ mohsn ghavami
بــہ هـیــچ ڪـســی
جــز مـبـاش اــے دل

ڪــہ خــود ے تــو
جــز نـیـست.




خانوم میم
خانوم میم
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی...


♡✓
♡✓
نخ به پای بادبادک های کم طاقت مبند

زندگی را هر چه آسان تر بگیری، بهتر است!



مهاجر
مهاجر
همچون انار، خون دل از خویش می‌خوریم
غم‌پروریم حوصله شرح قصه نیست



جانم❤
جانم❤
‌تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش عشق آسان بود، اما من نمی‌فهمیدمش دست او در دست من بود و دلش با این و آن باز اگر یک جو پشیمان بود، می‌بخشیدمش از تب غیرت ندیدم آتشی جانسوزتر در کنارم بود و من با دیگران می‌دیدمش هیچ عشقی از خیانت نیست ایمن، این بلا تا نیامد بر سرم افسانه می‌نامیدمش با دلم گفتم ببوسش تا فراموشش کنی گفت اگر می‌خواستم آن روز می‌بوسیدمش🖤:)! فاضل_نظری

fatme
fatme
آنسوی شوق و شادی و شور و نشاط ما
اندوه و رنج و غصه و ماتم زیاد بود...



wolf
wolf
 من ، آسمانِ پر از ابرهای دلگیرم …



wolf
wolf
در کوله بارِ قسمتِ ما غم زیاد بود …



جانم❤
جانم❤
‌تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش
عشق آسان بود، اما من نمی‌فهمیدمش
دست او در دست من بود و دلش با این و آن
باز اگر یک جو پشیمان بود، می‌بخشیدمش
از تب غیرت ندیدم آتشی جانسوزتر
در کنارم بود و من با دیگران می‌دیدمش
هیچ عشقی از خیانت نیست ایمن، این بلا
تا نیامد بر سرم افسانه می‌نامیدمش
با دلم گفتم ببوسش تا فراموشش کنی
گفت اگر می‌خواستم آن روز می‌بوسیدمش🖤:)!

فاضل_نظری

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــا دارم
بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی سـت ،ولی ممکن نیست
بـــــــه زبــــــان آورم آن را کــــــه تــمــنـــا دارم

چــیسـتم؟! خـــاطــره ی زخـــم فرامــوش شده
لـــب اگــــر بــاز کـــنم بـا تــو ســخن هـــــا دارم

بـا دلــت حســـرت هم صحبتی ام هست ،ولی
سنگ را بــا چـــه زبانــــی بــه ســـخن وا دارم؟

چیـــزی از عمــر نمانده ست ،ولی می خواهم
خــانــه ای را کــــه فــرو ریــختـــه بــر پــا دارم

👑

aliaga
aliaga
هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم
بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم

زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من
سنگ‌ هایی را که در مرداب و ماه انداختم

عشق با من نا برادر بود، چون عاقل شدم
یوسف خود را به دست خود به چاه انداختم

تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه ‌کار
با شعف خود را در آغوش گناه انداختم

سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب
چون حباب از شوق آزادی کلاه انداختم



aliaga
aliaga
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت ...

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت ...

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت ...

در تمام سالهای رفته بر ما روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت ...

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت ...



aliaga
aliaga
اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است ...

گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است ...

گل محمدی من، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است ...

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است ...

بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است ...



محسن
محسن
آنکه یک عمر
به شوق تو
در این کوچه نشست
حال وقتی
به لب پنجره می آیی نیست



صفحات: 1 2 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو