یافتن پست: #عصبانی

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

یکی از افراد معروف آمریکا برای نخستین بار به یک رستوران سلف سرویس دعوت شد. پس از حضور در رستوران، مرتب منتظر بود که شخصی برای گرفتن سفارش از او بر سر میز حاضر شود، اما هر ساعت منتظر ماند هیچ کس به سراغ او نیامد. زمان گذشت و مشاهده می کرد که تمام افرادی که پس از او وارد رستوران شده‌اند، همگی مشغول صرف غذای خود هستند.

این موضوع به شدت او را عصبانی کرد و مدام با خود در حال جنگ بود که چرا در این رستوران هیچ کس برای او احترام قائل نیست و به او توجه نمی کند. در ذهنش مدام با این افکار درگیر بود تا اینکه پس از گذشت مدت زمانی، مرد دیگری بر سر میز کناری او نشست و مشغول صرف غذای خود شد.

شخص معروف با دیدن این صحنه دچار عصبانیت دوچندان شد. نزدیک میز آن فرد رفت و از او پرسید: آقای محترم شما همین پنج دقیقه پیش وارد رستوران شده‌اید و هم اکنون بشقابی پر از غذاهای رنگارنگ در مقابل شماست. اما من مدت زمان زیادی است که بر سر این میز نشستم و هیچ کس برای تحویل سفارش من نیامده. علت چیست؟

مرد مقابل اینگونه پاسخ داد که: اینجا رستوران سلف سرویس است و شما می‌توانید به انتهای سالن مراجعه کن

یاس
یاس
بعد من تا یه ماه نمی دونستن قبول شدم :هق
و دوستان و اشنایان با این جمله برقه ام کرد:تو از سفره دولت چی میخوای سیر نشدی هی درس هی دانشگاه {-66-}

حضرت@دوست
حضرت@دوست
چه زیبا گفت..........
عندما يعشق الإنسان، فإنه لا يمكنه أن يختار المعشوق، ولكن القدر هو الذي يختار له من بعشقه ويجعله يجن به.


حضرت@دوست
حضرت@دوست
كم هي مشرقة عيونك الجميلة


(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
🍁🍁🍁🍁🍁🍁

دوتا گنجشک بودن؛ یکی داخل اتاق، یکی بیرون پشت شیشه، گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت : من همیشه باهات می‌مونم ...قول میدم! و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد ...!! گنجشک کوچولو گفت : من واقعاً "عاشقتم" !! اما گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد ...!! امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت شیشه اتاقم "یخ زده" اون هیچ‌وقت نفهمید گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود !

حکایت بعضی ماهاست ... خودمونو نابود می‌کنیم، واسه "آدمای چوبی" کسانی‌که نه ما رو می‌بینن، نه صدامونو میشنون.

1. ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ.

2. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺍﺯ ﺁﺩم‌ها ﺑﺖ ﻧﺴﺎﺯﻡ.

3. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺩﺕ می‌کنند، ﺣﺘﻤﺎً ﺍﺯ آن‌ها ﺑﺮﺗﺮﻡ.

4. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺗﻼﻓﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﮐﺎﻫﺪ.

5. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻥ، ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگی‌ست.

6. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ وقت‌ها ﻫﯿﭻ ﻭﺍﮊﻩﺍﯼ ﺁﺭﺍﻣﺖ نمی‌کند.

7. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺑﻪ ﺑﻮﺩن‌ها ﺩﯾﺮ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺒﻮﺩن‌ها ﺯﻭﺩ.

8. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻥ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ.

9. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺗﺎ ﺑﺎ ﮐﻔﺶ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﺮﻓﺘﻢ، ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﻢ.

پلاک313
پلاک313
🌸🍃🌸🍃

اگر مَردی دهانی شیرین کن

💚مردی به پهلوانِ قوی هیکلی ناسزا گفت،
پهلوان بسیار عصبانی شد؛
به طوری که از شدت عصبانیت از دهانش کف بیرون زد و بر سرِ ناسزاگو فریاد بسیاری کشید!
صاحبدلی از آنجا عبور می کرد و پهلوان عصبانی را دید و پرسید:
چرا پهلوانِ به این شجاعی چنین می کند؟
گفتند: کسی به او ناسزا گفته است.
صاحبدل گفت: هزار مَن وَزنه بلند می کند چطور طاقت ناسزا ندارد؟
او در بدن، پهلوان است ولی در روح، ناتوان.

مَردی به آن نیست که مُشت بر دهان کسی بزنی اگر مَردی دهانی شیرین کن...

📚گلستان سعدی

╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮

korosh
korosh
@goleyas
درود خوبی پریا جان سلامتی مهربونم ؟؟
اینجا کجاس من کجام؟؟ ادمای قبلی کجان ؟ کسی نیس که همه عوض شدن :خنده
دوستامون چرا رفتن؟؟ شیما جون - ابجی سارا- کامی- و جیمی خل و چل
تو چرا برگشتی منو کشوندی اینجا؟؟:خنده
اینجا فقط و فقط به عشق شماها برگشتم که هیچکدومتون نیستین :اشک

حضرت@دوست
حضرت@دوست
نامه های دوران عقد

یاایُّتها المعشوق! بعد از السلام و الاحوال پرسی، أنا امیدوارم که مزاجُک عینُ الصحتِ و السلامت باشد. اگر أنت از أحوال أنا خواسته باشی لاملالَ لی به جز فراقِک، که آن هم إنْ شَاءَ الله تعالی فی همین أیام دیدارُنا حاصل شود. باری یا ایُّتها العزیزه، أنا فی آتش عشقک کمثل الماهیتابه سوزانٌ! و جلز و ولزی درآمده. فی کل شبها که أنا سرم را علی المتکا می گذارم، أشکی کمثل الرودخانه جاریه علی البستر و آه سوزانی بسوی آسمان یصعد. الهی أنا قربان انت بروم. أنا قسم می خورم بجانی و بجانک که فی کلِ شبها ابداً خواب فی چشمانی لا یدخلُ و الی الصبح بیدارم و فی هجرِک می گدازم.

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

فردی از اوضاع زمانه خود نزد پیر خردمندی گلایه کرد و گفت: کارگرانم با من رو راست نیستند، بچه ها، همسرم و همه دنیا خیلی خودخواه شده اند...هیچکس کارش درست نیست و اوضاع خیلی خراب است!

پیر خردمند گفت: در روستایی یک اتاق بود که ١٠٠٠ آیینه داشت. دختر بچه‌ای هر روز داخل آن می رفت، بازی می‌کرد و از اینکه هزاران بچه دیگر اطرافش بودند شاد بود! با هر کف زدن او، همه آن ١٠٠٠ دختر بچه کف می‌زدند و او این اتاق را شاد‌ترین و زیباترین جایی می‌دانست که در دنیا وجود دارد!

همین مکان یک بار میزبان مردی غمگین و افسرده شد! مرد ناگهان دید هزاران نفر عصبانی در چشمان او زل زده اند! ترسید و دستش را بلند کرد تا به آنها حمله کند و در پاسخ هزاران دست بلند شد تا او را بزنند! او با خود فکر کرد که آنجا بدترین نقطه عالم است و از آن اتاق فرار کرد!

دنیا هم مانند اتاقی است با ١٠٠٠ آیینه در اطراف ما! هر چه ما انجام می‌دهیم، سزا یا پاداش آن‌را به ما عیناً یا چند برابر پس می‌دهد! این دنیا مثل بهشت است یا جهنم! بسته به خود ما دارد، که از آن چه بسازیم!

Bahar
Bahar
سلامممم
از بچه های نایسفانو کلیکی ها کسی هست

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطور باور نکردنی زیبا بود و می‌بایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده می‌شد.

نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد. که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد. شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند. میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود، مرد به سرعت قلمویی را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند. اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.

🔹براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم، اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم، اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم: خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است.

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

وقتى که حاتم طائى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت؛ هر کس از هر درى که مى‌خواست وارد مى‌شد و از او چیزى طلب مى‌کرد و حاتم به اوعطا مى‌کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت: تو نمى‌توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم به حرف مادر توجهی نکرد. مادرش براى اثبات حرف خود، لباس کهنه‌اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دو بار گرفتى و باز هم مى‌خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟

من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هیچ بار مرا رد نکرد.

WeT
WeT
نشود فاش کسی آنچه میان منُ توست ،،،

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
وقتی عصبانی هستید مواظب حرف زدنتان باشید

عصبانیت شما فروکش می کند

ولی

حرفهایتان باقی می مانند

برای همیشه

یاس
یاس




صفحات: 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو