مهاجر
من گرفتارهمین فصل خزانم
که رهایی نتوانم،
دردمن دردفراقی است که افتاده به جانم
تودرآن گوشه ی دنیا،
من در این سوی جهانم،
من گرفتار همین فصل خزانم؛
که رهایی نتوانم،
من در این گوشه ی دنیا شده ام بند واسیر
مدتی هست ندیدم که تورا یک دلِ سیر
من که خوکرده به آن اشک نهانم
من گرفتارهمین فصل خزانم؛
که جدایی نتوانم،
دردلم نورامیدی است
پس ازاین غم هجران برسدیاربهاری
بزداید زدلم گردوغباری
چشم درراه همان روز وزمانم
ولی افسوس گرفتارهمین فصل خزانم؛
که رهایی نتوانم،
که جدایی نتوانم،
مهاجر همدانی
?
زن با تمام احساسی که دارد و همان لطافت عاشقانه اش!
یک جا عقب می نشـیند و محبت تـو را می خواهد….
گاهی سکوت میکند سکوتی پر از حرفهای نگفته!
” به مردی که زبان سکوت زن را بفهمد ، باید گفت خدا قوت “
aliaga
کیا دعا کردن بلدن؟؟
البته رایگان ها؟؟
Ahmad
کاش میتونستم برگردم به گذشته، نه برای
اینکه چیزیو تغییر بدم، برای اینکه یه سری
حسای قدیمی رو دوباره احساس کنم.
سید ایلیا
دوستَش دارم ، دوستَم دارد ..
وَ این عاشقانه ترین
داستان کوتاه دُنیاست ..