یافتن پست: #صائب_تبریزی

‏[همه شب ‏با ‏دل دیوانه ی خود ‏در حرفم
‏چه کنم؟! جز دل خود نامه بری نیست مرا...]



به شتابی که سپند از سر آتش خیزد

به هوای تو من از خویش چنان برخیزم.



wolf
wolf
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود . . . !!



شــادی
شــادی
دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند



wolf
wolf
خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد!

بس است آمدن و رفتن نفس ما را...‌!!



wolf
wolf
یک ذره وفا را به دو عالم نفروشیم
هر چند در این عهد خریدار ندارد

{-57-}

شــادی
شــادی
.
زندگی می‌کشد آخر به کجا کارت را
باید از دور تماشا بکنی یارت را
.
روز دیدار، خودت را به ندیدن بزنی
شب ولی دوره کنی لحظهٔ دیدارت را
.
عاشقش باشی و تا عشق، خریدارت شد
دور سازی خودت از خویش خریدارت را
.
دوستش داشته باشی و نبیند هرگز
«دوستت دارم» در سینه گرفتارت را
.
بهترین پاسخ این درد، سکوت است، سکوت
نکند باز کنی مخزن‌الاسرارت را
.
رفتنی می‌رود و باز تو خواهی پرسید
از «نسیم سحر آرامگه یار...» ت را
.

.

.
.
.
{ صبح جمعتون بی دلتنگی }
.
.
.
.
.


ali
ali
همه شب با دل

دیوانه خود در حرفم...



چه کنم ، جز دل خود

نامه بری نیست مرا...





ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
اصلا شاعر میگه :

هر رهگذری محرم اسرار نگردد
صحرای نمکزار چمن زار نگردد

هر جا که رسیدی رفاقت مکن ای دوست
هر بی سر و پا یار وفادار نگردد...: )




wolf
wolf
تار و پودِ موج این دریا به هم پیوسته است

مى زند بر هم جهان را، هر كه یك دل بشكند



شــادی
شــادی
نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
چندین هزار دیده حیرانم آرزوست
دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست
تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟
چون موج، یک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟
بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه
از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زین بوستان که پرده خارست هر گلش
چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک
مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست
تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا
یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست
رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست
وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست
سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم
چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست
دربانی بهشت به رضوان حلال باد
آیینه داری رخ جانانم آرزوست
در چشم من سواد جهان خون مرده ای است
زین خون مرده چی دامانم آرزوست
بی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنند
چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
{-137-}

هادی
هادی


زنامردان علاج درد خود جستن، بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی، با نیش عقرب ها



صفحات: 1 2 3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو