✔️از شوخی بگذریم ....نخونید از دستتون رفته...✔️
خانومش بهش گفت:بيا بريم كربلا.
به خانمش گفت:تو بارداري...
يهو بچه اذيت ميشه...
خانمش گفت
عشق امام حسين بريم...
اگه قراره بچه بميره،، بذار بميره
به عشق حسين (ع)...
رفتند كربلا...
تا رسيدن كربلا حال خانمش بد شد.
بردنش دكتر. دكتر گفت:
بچه سقط شده...
آقا به خانمش گفت: ديدی گفتم نياييم!!!
خانمش گفت
و ببر حرم...
بردنش
حرم... خانم اونقدر گريه كرد تا خوابش برد... خواب ديد يه خانمي اومد يه
بچه خوشگل گذاشت تو بغلش....
از خواب بيدار شد گفت
رو ببريد دكتر....... دكتر گفت: اين خانم،همون
اون خانمي هست كه صبح اينجا بود ؟؟؟ گفت بله. دكتر گفت: بچه سالمه...
هيچ چيزش نيست...
وقتي به دنيا اومد اسمش رو گذاشتن:
محمد
ابراهيم
همت
اسمش رو مخفف كني ميشه:ماه ..
خاطره خنده دار شهید ابراهیم هادی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!