یافتن پست: #شمع

Setare
Setare
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع ......
قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز .....

حضرت@دوست
حضرت@دوست
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود


حضرت@دوست
حضرت@دوست

بر دست سیم‌گونه‌ی ساقی
روشن کنید شمع شب افروز جام را


حضرت@دوست
حضرت@دوست
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد


حضرت@دوست
حضرت@دوست
شمعِ هر جمع مَشو ور نه بسوزی ما را
یادِ هر قوم مَکُن تا نَرَوی از یادم


پریا
پریا
@shahin

شاهین{-142-}
معدن استیکرا کجاست{-157-}

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
مــرا בخـــتر פֿانـــوم مے نـامــند

مــضمونــے کہ جذآبیتـــش نفــس گـیــر استــــ

دنیاے دختــرانہ مـטּ

نہ با شمع نہ با عروسـکــ معنــــا پیدآ نمــےکند

و نہ با اشکـ و افسوטּ

امــآ تمامـــ اینهآ را در بر مےگیــرد

مــטּ نہ ضعــیفم نہ ناتـــواטּ

چــرآ کہ פֿב اونــב

مرا بدوטּ خشونتــ و زور و بـــآزو مے پــسندد

اشکــ ریـختـטּ ضعفـ مـטּ نیســـتـ

قدرتــ روح مــטּ است

اشک نمےریزمـ تا توجهے را جلبـ کنمـ

بآ اَشکَمــ روحــم را مےشویـــم …

حضرت@دوست
حضرت@دوست
درآغوش اشک

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

بازار شوق پردگیان باز درگرفت

حضرت@دوست
حضرت@دوست
شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه

ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت

حضرت@دوست
حضرت@دوست
چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح

شمع دلی که دامن آه سحر گرفت

حضرت@دوست
حضرت@دوست
آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت

وین پیرِ سالخورده جوانی ز سر گرفت

حضرت@دوست
حضرت@دوست
تا فراق تو به غارت نبرد


من به اومید تو از راه دراز آمده‌ام

ناز بگذار دمی چون به نیاز آمده‌ام

رهروان را به شب تار دلیلی باید

من به بوی خوش آن زلف دراز آمده‌ام

شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان

کامشبی در هوس گفتن راز آمده‌ام

پیش از این هر نفسم بود خیالی و اکنون
با تو یک رنگ شدم وز همه باز آمده‌ام


خانوم اِچ
خانوم اِچ

آتشی در سینه دارم شعله ام یکسر ازآن
زنده ازآنم که گردم همچو خاکستر ازآن

مانده درسینه سخنها فرصتِ اقرارنیست
می نویسم بهرِ این بر سینه ی دفتر ازآن

هیچکس از حالِ دل هرگز نپرسیده ولی
این یقین دارم، نباشد حالِ کس بهتر ازآن

خواب بر چشمت مبارک ای ز دردم بیخبر
ایخوشا دَردی که بامن گشته همبستر ازآن

تا به کی فریاد باید، من ز هجرانت کِشَم؟
تا به کی بایست بنشیند به دل خنجر ازآن؟

برده ای از من دلم را تا که دلدارم شوی
بهرِ این باشد که میگویم به تو"دلبر" ازآن

رَسمِ دلداری نباشد بیخبر ماندن ز دوست
بیخبرماندی زحالم، پس نپرس دیگر ازآن

از گُلِ عشقی که بوده حاصلم در باغِ عمر
مانده برگی زرد بر جا و گُلی پَرپَر ازآن

از تو میسوزم ولیکن عالمی در حیرت اند
ازچه شادانم چنین هرلحظه روشنتر ازآن

عشق معنا میشود آنگه که شد عاشق فنا
گِردِ هر شمعی همین خواهد زرّین پَر ازآن

شعله راگیرم گُواهِ عشق، درخود سوزی ام
خود تو مختاری ،کُنی انکار و یا باور ازآن...

حضرت@دوست
حضرت@دوست
{-95-}تولد داریم چه تولدی{-96-}{-21-}
هادی بدو بدو شمع ها را فوت کن تا صاحبش نیامده{-18-}{-18-}



حضرت@دوست
حضرت@دوست


بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم




دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم

صفحات: 9 10 11 12 13

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو