محمدحسن اسايش
سلام نواهای زیر که توسط زنان روستای کوچ در مجالس عزا ی زنانه خوانده می شود و تعدادی از این نواها گاهی در پشت کار قالیبافی ویا در هنگام دروی گندم ویا در شبهای زمستان در مراسم آتشانی به عنوان فراقی در دوری از مسافر به غربت رفته ویا سربازی که درشهری دور سربازاست ئغریب است و یا در دوری از یار ئدوست وخواهر وبرادر و-که از هم جدا شده اند- به عنوان فراق خوانده می شود وبیانگر درد وفراق وجدایی است واما برگردیم به مجلس نواخوانی زنانه :
بصد خواری بزرگ کردم درختی که درسایه ش نشینم گاه ووقتی سمال آمد درخت ازریشه برکند بسوزد این چنین طالع و بدختی.
2-ای چرخ فلک چرا چنینم کردی ؟ برسنگ زدی ونگین نگینم کردی
دراول عمر خود ندیدم خوبی در آخر عمر گوشه نشینم کردی.
3-غربت خراب ومو خراب غربت مو(من) گوشه نشین آفتاب غربت
شاالله که نیایه آب از غربت تا مو نکشم جور وجفا ازغربت .
4- در غریبی ناله کردم ، هیچ کس یادم نکرد در قفس جان دادم وصیاد ، آزادم نکرد
همتی می خواستم ازگردش چرخ فلک چرخ بی همت خرابم کرد وآزادم نکرد.
5-آنجا که غریب ناله ی زار کند
wolf
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
بخدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
میبرم، تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زینهمه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم
زتو، ای جلوه امید محال
میبرم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد، می رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم، خنده به لب خونین دل
میروم، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
فروغ فرخزاد
زهرا
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن میدود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانات
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند
و من در قلب تو جاودانه شدم . . .
wolf
هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا وقت سفر خبر مکن
گر چه به غم ستاده ام نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن رنجه ام این قدر مکن
یوسف عمر من بیا تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن
مهدی سهیلی
wolf
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست منو آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله که جز یاد تو گر هیچکسم هست
حاشا که بجز عشق تو گر هیچکسم بود
سیمای مسیحائی اندوه تو ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم بخدا گر هوسم بود بسم بود
فریدون مشیری
LOEY♡
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!
:)
wolf
به این شکسته بی دست و پای سرگردان
یقین گم شده اش را به عشق برگردان
هنوز می شود این دل شکسته تر باشد
دل شکستهّ ما را شکسته تر گردان
بریز هر چه عطش را به کام تشنگی ام
لبان شعله ورم را به گریه تر گردان
بس است هرچه تپیدیم زیر خاکستر
بسوز جان مرا باز و شعله ور گردان
مرا که تشنگی از آب خوشتر است امروز
کنار چشمه ببر، تشنه کام برگردان
دعای ما که دعا نیست، ادعاست فقط
هر آن دعا که نمودیم بی اثر گردان
دل مرا به کنار ضریح عشق ببر
رمیده آهوی بی تاب دربه در گردان
محمدرضا ترکی
wolf
عطر پیراهنت احساس مرا احیا کرد
گرچه چشمان مرا دوری تو دریا کرد
درخودم گم شده بودم که رسیدی باعشق
غافل از خودشدنم در تو مرا پیدا کرد
بی تو یک عمر لبم بر سخن مبهم بود
آمدی نام تو خط لب من معنا کرد
مَثَلِ شوق تماشای تو و سوختنم ...
شعله ی شمع به پروانه ی بی پروا کرد
زیر چشمی به تو هر بار نگاهم افتاد
رنگ رخساره مرا پیش همه رسوا کرد
خواستم توبه کنم از تو که ترکم کردی
عشق در گوش دلم نام تو را نجوا کرد
آدمیزاده ی اخراجی ام از کوی بهشت
دلخوشم-حضرت حق- با نفس حواکرد
در نفس های خود اعجاز مسیحا داری
عطر پیراهنت احساس مرا احیا کرد
مهدی زکی زاده
wolf
در شبی غمگین تر از احساس من
زیر ابری پر پر از احساس من
در زمستانی که می سازد هنوز
قطعه سنگی مرمر از احساس من . . .
یاد آن وقتم که جسم ات می گرفت
شعله های آذر از احساس من
تکیه می کردی به دستانم که بود
جان پناهی دیگر از احساس من
تا خراب گریه هایت می شدم
می گرفتی ساغر از احساس من . . .
بی تو ابیات غزل هایم شدند
قصه ای رنج آور از احساس من
آنقدر چشمان من گویا شدند
تا در آوردی سر از احساس من
این وداع آخر است و این غزل
قطره های آخر از احساس من
دوستت دارم همیشه ، تا ابد
عشق من ، ای بهتر از احساس من . . .
مرضیه خدیر
wolf
من بی تو نیستم، تو بی من چه میکنی؟
بیصبح ای ستارهی روشن چه میکنی؟
شب را به خوابدیدن تو روز میکنم
با روزهای تلخ ندیدن چه میکنی؟
این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه میکنی؟
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
میپوشمش هنوز، تو بر تن چه میکنی؟
من شعله شعله دیدهام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشهی خرمن چه میکنی!
پرسیدهای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه میکنی؟!
مژگان عباسلو
سکوت شب
آسمان همچون صفحه ی دل من
روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خواب ست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر به روی دفتر خویش
تن صدها ترانه می رقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه... گویی ز دخمه ی دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه ی تو
می شکوفد لاله ی گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پرنور
می درخشد میان هاله ی راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همراه نغمه های موزونش
گوئیا بوی عود می آید
آه... باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بی گمان زان جهان رویایی
زهره برمن فکنده دیده ی عشق
می نویسم در دفتر خویش:
((جاودان باشی ای سپیده ی عشق!))
ساده گفتم