یافتن پست: #سکه

حضرت@دوست
حضرت@دوست
از بادهٔ لعل ناب شد گوهر ما
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می بر سر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما

حضرت@دوست
حضرت@دوست
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

حضرت@دوست
حضرت@دوست
کوتاه گشت از همه جا رشته امید

از بسکه روزگار، گره زد به کار من

0
0
داستان کشیش و مرد دانا
در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!!

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:

قیمت جهنم چقدر است ؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم...!

کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه

مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید!

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم

مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد :

ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم...

آن شخص مارتین لوتر بود...

سکوت شب
سکوت شب
نه دل آزرده ، نه دلتنگ ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام

پاسخ ساده من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی است که من نیز نیاموخته ام

روسیاه محک عشق شدن نزدیک است
سکه قلب زیانی است که نفروخته ام

برکه ای گفت به خود ، ماه به من خیره شده است
ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام

شده ام ابر که با گریه فرو بنشانم
آتش صاعقه ای را که خود افروخته ام

"فاضل نظری"

حضرت@دوست
حضرت@دوست


از لب خود گر دهد کامی من ناکام را
صرف دلتنگی نسازم غنچه سان ایام را

بسکه حرفی از لب خاموش او نشنیده است
لطف داند عاشق خونین جگر دشنام را

جان من دارد به چشم دل فریب نسبتی
دوست می دارم من دل خسته زان بادام را

رنگ عاشق رنگ رنگ از حال او دارد بیان
نیست لازم در محبت نامه و پیغام را

از حلاوت خیزی لعل شکربارش مپرس
کرده شرین در مزاقم تلخی دشنام را

صد بلا دیدم ز چشم مستت ای بالا بلا
جای می از فتنه پر کردند آه این جام را


حضرت@دوست
حضرت@دوست
چو خورشید

یکبار اگر ببینم آرام جان خود را
سازم روان فدایش روح و روان خود را

از بسکه حرف عشقش رنگین و نازک آمد
بر برگ گل نگارم راز نهان خود را

خواهی که عالمی را تسخیر خویش سازی
پنهان مکن چو خورشید از خلق نان خود را

هر چند تیر نازش سوراخ کرده قلبم
چیزی نمی توان گفت ابرو کمان خود را

در دور خط شکستم آیینه ها سراسر
کان غنچه لب نبیند فضل خزان خود را

از قامت بلندش دیدم قیامت اما
کی راست می توان گفت سرو روان خود را

گر غنچه از لب او دم زد ز تنک طرفی
شاید نبود واقف بوی دهان خود را

اشعار آبدارم از بسکه می برد دل
آب روان شناسم، طبع روان خود را

حضرت@دوست
حضرت@دوست


از لب خود گر دهد کامی من ناکام را
صرف دلتنگی نسازم غنچه سان ایام را

بسکه حرفی از لب خاموش او نشنیده است
لطف داند عاشق خونین جگر دشنام را

جان من دارد به چشم دل فریب نسبتی
دوست می دارم من دل خسته زان بادام را

رنگ عاشق رنگ رنگ از حال او دارد بیان
نیست لازم در محبت نامه و پیغام را

از حلاوت خیزی لعل شکربارش مپرس
کرده شرین در مزاقم تلخی دشنام را

صد بلا دیدم ز چشم مستت ای بالا بلا
جای می از فتنه پر کردند آه این جام را

رو سیه گردد به پیش اهل معنی تا ابد
چون نگین از سادگی هر کس که جوید نام را

ماه رویش را چو غیر از شام دیدن مشکلست
صبح عید خویش داند شایق او شام را

حضرت@دوست
حضرت@دوست

رسائی نیست انداز پر تیر هوائی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد

ز خاکم سجد ه هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأت گیرد و دست دعاگردد

تکلف برنمی دارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد

به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد

چو اشک از بسکه صاف افتاده مطلب بسمل ما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد

طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیده است زین رنگ آنقدر از ماکه واگردد

کدورت می کشد طبع روانت بیدل از عزلت
به یکجا آب چون گردید ساکن بی صفا گردد


LOEY♡
LOEY♡
جمله های ما همیشه نا تمام عاشقیست

بسکه پای بوسه بین حرفمان وا می شود

حضرت@دوست
حضرت@دوست


همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل



سکوت شب
سکوت شب
کامنت اول {-39-}

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
:)




mohammad javad ghasemy
mohammad javad ghasemy
[لینک] مدل جدید کلاه‌برداری {-1-}(شایدم خلاقیت برای درآمد زایی{-17-}) میری ثبت نام می کنی توی سایت... به اسم اینکه گوشی 5 میلیون تومنی رو 1 میلیون داره می فروشه...{-8-} بعد باید سکه بخری... حالا هر محصول مثلا 5 دقیقه زمان برای خرید داره (زمان به معنی زمان نیست اینجا ولی خب همون قاعده 60 دقیقه 60 ثانیه رو داره{-12-} ) برای کاسته شدن هر ثانیه از اتمام پیشنهاد محصول باید ۱ سکه پرداخت کنی{-2-}...و اگر اخرین نفری باشی که پیشنهاد داده... تو برنده محصول میشی ( می تونی برای ۱ محصول هزار تا سکه خرج کنی و هزار بار پیشنهاد بدی ) نگران نباش اگه کلی پول خرج کردی و اخرین نفر نبودی تو یه چیزی به اسم الماس می‌گیری که ظاهرا اگر توی محصول بعدی این رو بزنی به جای ۱ ثانیه چند ثانیه از زمان محصول کاسته میشه ( و یه الگوریمتی که خب براتون نوشتن توضیحاتش رو توی سایت....) نظرتون چیه ؟

LOEY♡
LOEY♡
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته
باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،
اونوقت دلش میشکنه ...

صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو