پریا
چقدر دوست داشتنی و کمیابند..
آدمهایی که
حرف دل و زبانشان
یکیست...
aliaga
در جنگ جهانی دوم سربازی نامهای با این متن برای فرماندهاش نوشت: جناب فرمانده اسلحهام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بهخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست...
راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیبهایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود:
”پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بیبهره میکند...
Setare
- به دوست داشتنت مشغولم . . همانند سربازے ك سالهاست در مَقرّے متروکه ، بیخبر از اتمامِ جنگ ، نگهبانے میدهد (:
خانوم اِچ
شاید باورتون نشه ولی تهران از تابستونم گرم تره بابا پختیممممم
Hana
باطری اجتماعی بودنم خالی شد دوباره 😑
چرا تابستون تموم نمیشه برم تو لاک خودم 🚶♀️
mohamad
ولی من باید تو اموزشی هر روز بهت زنگ میزدم، طوری که بقیه نشنون یواشکی بهت میگفتم هنوزم دوست دارم و بعد حرف زدنمون اشک چشممو پاک میکردم؛ نه که از دور چشمای خیس بقیه رو ببینم و حسرت بخورم
شاید فقیرن
ب من چه
دوستای که عاشق بند کیفت هستند