گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست
به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست
صحبتی داشت که آمیخت به هم آتش و آب
دی که در بزم میان من و اغیار نشست
غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند
للهالحمد که این فتنه به یک بار نشست
سایه پرورد بلا میشوم آخر کامروز
بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم
سوخت چندان که به روز من بیمار نشست
پشت امید به دیوار وفای تو که داد
که نه در کوچهٔ غم روی به دیوار نشست
محتشم آن کف پا از مژهات یافت خراش
گل بی خار شد آزرده چو با خار نشست
#محتشم_کاشانی
یهو میشینی واسه تمام مدتیکه خودترو نگه داشتی تا قوی باشی و اشکات سرازیر نشه، گریه میکنی.
ولی هربار که روزهای سخت اومدن،
دستات رو آرزو کردم.
مث یه خنده پر از بغض وسط یه جاده پر از خاطرات قشنگ.
اگر برای تو خیری داشت میماند، اگر دوستدارت بود حرف میزد و اگر مشتاقِ دیدنت بود می آمد.
فکرم برد منو توی خرابه تاریک میگه هیچکسی نمیشنونه، هی داد بزن.!