روزی روزگاری مردی اول صبح در بازاری پرسه میزد که ناگهان با عزرائیل چشمدرچشم شد و دید که فرشتۀ مرگ خشمگین در او مینگرد.
مرد، ترسان و پریشان، به درگاه سلیمان نبی پناه بُرد و به سلیمان التماس کرد که به باد فرمان دهد که او را با خود به هندوستان ببرد تا دست عزرائیل به او نرسد.
سلیمان به باد فرمان داد که چنین کند. باد هم بهفرمان سلیمان مَرد را برداشت و با خود به هندوستان برد.
روز بعد سلیمان به عزرائیل گفت: «مردی دیروز به من گفت که در بازار با خشم به او نگاه کردهای، جریان چه بود؟»
عزرائیل جواب داد: «راستش با خشم نگاه نکردم، با تعجب نگاه کردم و تعجبم از این بود که خدا به من فرمان داده بود امروز جان این مرد را در هندوستان بگیرم و من وقتی این مرد را اینجا و فرسنگها دور از هندوستان دیدم تعجب کردم که چطور ممکن است جان مردی را که الان اینجاست، امروز در هندوستان بگیرم، چون او هرقدر هم تُند برود نمیتواند امروز به هندوستان برسد؟!»
در تنگنای حوصله
تن به سکوت سپرده ام..
کنار پرچین دلتنگی
پُر شده ام
از سرابِ با #تو_بودن..
میان #بارشی از #سکوت
چه ناباورانه
بِسانِ جاده ای بی انتها
می روم.. !
می روم به شهر نگاهت
به پلاک احساس
همان محلۀ زیبای قلبت!
بگذار
به یُمن بودنت
چشمۀ #عشق
بر رگه های تُرد #احساسم
جاری شود و
سرشار از
حس ناب عاشقی
غرق در ترنم تو شوم!
ای بودنی ترین بودنِ دنیا
سهم چشمانِ منتظرم باش.
(( قاتلة روحی))
هی قاتلة روحی
فکیف ترید منی ان اتکلم معها
هی التی قتلت روحی و دفنت جوانحی تحت الارض
هی التی هدَّمَت ارکانی
هی التی قتلتنی بکلمة واحدة
عندما قالتنی لااحبک
یالیتنی کنت اموت فی ساحات الحرب و کان یبقی روحی حیا
هی قاتلة روحی
فکیف ترید منی ان انساها
هل یمکن الانسان ان ینسی قاتلته
و هل یمکن الانسان ان یغض عینیه فی هذه المسئلةو یغفر قاتلته
نعم یمکن
یمکن الانسان ان یغفر قاتلته
ولکننی لن اغفرها
لانها قتلت روحی
لوکانت تقتل جسمی و لم تقتل روحی
هی قتلت روحی و ذهبت و بعد موتی لم ترسلنی فاتحة او سلاما
بعد ذلک الیوم
صرتُ انسانا دون ما کنتُ من قبل #مهاجر_همدانی
مرحله اول دوستی الترب هستش یعنی کسی که باتو هم سن هستش و بخاطر هم سن بودن باهاش دوستی
مرحله آخر و شدت دوستی بهش میگن القرین
یعنی کسی که از لحاظ روحی محکم و قوی بهش وصلی
ما آدم ها خوب بلدیم بعد از شنیدن داستان زندگی دیگران در دلمان بگوییم اگر من بودم هرگز این کار را نمیکردم. اما بی برو برگرد روزی خواهد رسید که آن هرگزِ با اطمینان ما را وسط همان داستان پرت میکند و مشغولِ همان عملِ نکوهش شده. کاش میدانستیم قصههای زندگی تکراریاند، فقط جای شخصیتها عوض میشوند، همدیگر را "قضاوت" نکنیم.
آره من ک خیلی حال کردم انگار حرف منه 😏😎
🌺
ساغول😎
بله مادرم ترکه
🌸🌺
چیو یاد بگیرم؟!
بلدم 🤙
خدانگهدار