Bahar
نگران فردایت نباش
خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست
ما اولین بار است بندگی می کنیم
ولی او بی زمانی است که خدایی می کند
اعتماد کن به خدایی اش
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
0
داستان آموزنده شیطان و فرعون:
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید
wolf
می نوازم با دلم سنتور . باور میکنی ؟
دستگاه دلکش ماهور . باور می کنی ؟
پشت ابرتیره گی ها نور پنهان کرده اند
چهره ام در سایه ها مستور. باور می کنی ؟
عشق یک پرده کشید و دیده گانم کور شد
پیر کنعانم دو چشمم کور. باور می کنی ؟
همچو موسی می کنی اعجاز و من بی اختیار
گم شدن در غار های طور. باور میکنی ؟
مستم اما لب نیالایم به هر پیمانه ای
چون دلم شد خوشه ی انگور . باور میکنی ؟
نام شیرینت برای من تداعی میکند
طعم داغ اشک های شور . باور میکنی ؟
برج و باروی دژ مهر تو یعنی قبله گاه
در وجودت می شوم محصور . باور می کنی ؟
لحظه ای از حس تکریم تو غافل نیستم
می شوم با بندگی مغرور . باور می کنی ؟
گر بگو یم قصد دارم تا بگیرم من ز عشق
خلعت سرداری منصور . باور می کنی ؟
بودنت مثل نفس حس قشنگ زندگیست
در دل تاریکی این گور . باور می کنی ؟...
سرخوش پارسا
سکوت شب
شاید یک نفر بیاید
که شکسته های مرا بند بزند و طرحی نو اندازد
و دریک کلام ، خالقم شود
او در من شوق زیستن بدمد و من بندگی او کنم
او دلش را برایم عریان کند و من روحم را ...
شاید یک نفر بیاید ...
سکوت شب
به خداگفتم:بیاجهان راقسمت کنیم,
آسمان مال من ,ابرهایش مال تو!
دریامال من ,موج هایش مال تو!
ماه مال من,خورشید مال تو!
خداخنده ای کردوگفت:
توبندگی کن ,همه چیز مال تو....حتی من!