یافتن پست: #اندوه

aliaga
aliaga
گاهی سکوت
شرافتی دارد که گفتن ندارد!
همیشه درفشار زندگی
اندوهگین مشو
شاید خداست
که درآغوشش می فشاردتت!
اگر یقین داری روزی پروانه میشوی...
بگذار روزگار
هر چه میخواهد پیله کند

❤
بگذار دوستت بدارم
تا از اندوه بی‌کرانِ درونم
رهایی یابم .
تا از روزگار زشتی و تاریکی برهَم .
بگذار دمی در بسترِ دستانت بیارامم .
ای شیرین‌ترین آفریده‌ها ،
با عشق می‌توانم
هندسه‌ی جهان را دگرگون کنم ،
می‌توانم در برابرِ
این پریشانی تاب آورم ...

❤
به‌ نظر می‌آمد می‌تواند هرچیز ناگواری را تحمل کند و خم به ابرو نیاورد ، هرچند که بعد دچارِ اندوه عمیقی می‌شد ...

❤
من نمی خواستم ؛ نمی توانستم شاهدِ این باشم که برایِ کسی عادی و معمولی و درجه دوم هستم . منظورم این است که می خواستم برایِ کسی فوق العاده و کم یاب باشم .
چه می دانم ، دستِ کم قند نبات ، قُرصِ ماه یا شیرینیِ زندگی کسی باشم .
نمی دانم می خواستم ستاره یِ دنباله دار ، چراغِ سر درِ خانه یا تاجِ سر کسی باشم .
می خواستم موسیقی مورد علاقه ی کسی باشم . می خواستم عشق باشم و علائم حیات !
می خواستم امید و شور را در زندگی کسی به راه بیاندازم ؛ عقلی را از کار بیاندازم! می خواستم علت بروز زندگی در کسی باشم . دست کم می خواستم کسی مرا روی قلب خود بپاشد تا جوانه بزنم و رشد کنم . می خواستم چشمی به چشم من ببازد . کسی به سرود اندوه من بتازد . کسی به یاد من نخوابد . دست کم با یاد من از خواب برخیزد .
برای من شعر بگوید. کمتر از آن با هر چیز کوچکی یاد من بیفتد ؛
مگر چند سال زنده ایم؟

...
...
💢

روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یادماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.

استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»

پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»

💠پیر هندو گفت:«رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب

aliaga
aliaga
آقا سلام !
باز منم ، خاک پایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان!

در این کلاس سرد ، حضور تو واجب است
این بارِ چندم است که استاد غایب است ؟

نرگس شکفته است، تو را داد می زند
آقا بیا که فاصله فریـاد می زند

این روزها نمی شود اندوهگین نبود
دلواپس نهایت تلخ زمین نبود .
تب کرده مادرم ز غمت مدتی مدید
هذیان مادرم شده " آقا خوش آمدید "

آقا دلم عجیب تو را درد می کشد
دستم مدام واژه " برگـرد " می کشد

امضاء: دو چشم خیس و دلی در هوایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان .
اللهم صل علی محمد و آل محمد
اللهم عجل لوليك الفرج

pedram
pedram



❤️❤️❤️ یهویی براتون❤️❤️❤️

خانوم میم
خانوم میم
:گل

پرسیدم از فرهاد ، آیا عشق شیرین بود؟
در پاسخم خندید ، یعنی بستگی دارد..

دنیا تماشایی است ، اما زندگی اینجا
اندوه دارد ، رنج دارد ، خستگی دارد...

❤
‏"سلامُ علے لَونَ الحُزن فی عَینڪ "

سلام بر رنگ اندوه در چشم هایت...

❤
نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

❤
فکرِ انبوه
آدم را مبتلا میکند
به رنج به اندوه…

سید ایلیا
سید ایلیا
کاش میشد
از آنهایی که دنیا را ترک کرده اند
می‌پرسیدم
آیا اندوه پایان گرفت ..

هادی
هادی
از بیرون بوی برف میاد

Ahmad
Ahmad
با خستگی راه می‌رفتم؛ پشت سرم را نگاه کردم
بنظر می‌آمد که دارم با طنابی می‌کشم
تپه‌ی اندوه را با دست راستم و کوه امید را با دست چپم ...

...
...
💢

در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیم‌های چلسی و چارلتون بعلت مِه غلیظ در دقیقه ۶۰ متوقف شد. اما «سام‌ بارترام» دروازبان چارلتون ۱۵ دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود!
زیرا بعلت شلوغی پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده و با حواس جمع در دروازه می ماند و با دقت به جلو نگاه می کند تا به گمان‌خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود. وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم.
در طول این مدت فکر می کردم که تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما را نداده است .

صفحات: 1 2 3 4 5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو