aliaga
هيچوقت نذار احساساتت زياد عميق بشن آدما هر لحظه ميتونن عوض بشن!
رها
روز وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت
بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارِغَند از یادِ من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مُدام
زنده رودِ باغِ کاران یاد باد
رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد...
aliaga
تا به حال شده به نقطه ای برسید که اطرافیانتان بگویند : فلانی ! تو آن فلانیِ سابق نیستی...
شده که به عکس های قدیمی تان نگاه کنید و دقیق شوید در لبخندهای واقعی تان ؟
بعد پیش خود بگویید یعنی این منم ؟!
تا به حال شده تمام فیوریت هایتان رفته رفته از یادتان برود و صدایتان هم در نیاید ؟
شده که هی تلاش کنید برای تقویت حافظه تان ولی هیچ چیز از خودتان را به یاد نیاورید؟
اگر نشده شما را به خدا یک کاری نکنید که آدمِ دیگری با خودش،با گذشته اش با تمام هویتش بیگانه شود...
آدم هایی که با خودشان بیگانه می شوند،
یک شب باهمین شمشیرِ بیگانگی و دلتنگی، احساسات و خاطراتشان را سر می برند...
و از همه خطرناک تر آدمی ست که نه به احساساتش تعلق دارد و نه روی خاطراتش تملک...
بهار نارنج
رسیدم خونه
دیگه کسی نبود که تا درُ باز کنم بهم بگه سلااااااام سلاااااااام
خدایا ب سلامت دارش
دست هرکی افتادِ خوب ازش مراقبت کنه
aliaga
گاهی هم به خودت سر بزن!
حال چشم هایت را بپرس و دستی به سر و روی احساسات بکش
رو به روی آینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر ...
و با صدای بلند به خودت بگو: تو تنها داراییِ من هستی
بگو: با همه ى کاستی هایِ جسمی و روحی، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم...
برای خودت وقت بگذار، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر نگذار احساسِ تنهایی کنی
نگذار كه ابرهای سیاه، چشم هایت
را از پا دربیاورد مطمئن باش هرگز دلسوز تر از تو، نسبت به تو پیدا نخواهد شد ...!
رها
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچُنان چشمِ گشاد از کَرَمَش میدارم
به طَرَب حمل مَکُن سرخیِ رویم که چو جام
خونِ دل عکس برون میدهد از رخسارم
پردهٔ مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پاسبانِ حرمِ دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نَگْذارم
منم آن شاعرِ ساحر که به افسونِ سخن
از نِیِ کِلک، همه قند و شِکَر میبارم
دیدهٔ بخت به افسانهٔ او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کُنَد بیدارم؟
چون تو را در گذر ای یار نمییارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم؟
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا
بجز از خاکِ درش با که بُوَد بازارم؟
❤️حافظ❤️
aliaga
نه خواب دارم، نه بیداری
گرفتارم به یک بیحسی مطلق...
که نه دلتنگ میشوم؛
و نه میتوانم دلم را بردارم و بروم،
از دیارِ دوست داشتنت...
قرار است از این پس،
تمام لحظات بودنم،
خلاصه شوند در نبودنت...
به قیمتِ
"مرگِ تدریجیِ تمامِ احساساتِ من... "