مآه
از کدام آغوش به تو میشود رسید؟
مرگ؟
زندگی؟
خواب؟
حرفی بزن!
دارم تمام میشوم...
مُهاجِر
هم اکنون مهاجر سوار برموتور بر کوه ها و صحراهای همدان درحال تاخت و تاز است و نسیم دلکش بهاری را به آغوش میگیرد و از بوی گل و گیاه سر مست میشود
به به
مُهاجِر
عاشق شده ام، حضرت معشوقه کجایی؟
من “مولوی ام”، “شمس”، اگر جلوه نمایی!
سعدی” نشوم تا درِ بستان دو چشم و،
آغوش گلستان شده ات را نگشایی!
وحشی” شده ام تا ز تو جامی بستانم،
جامی بستانم نه به شاهی، به گدایی!
در مجلس خوبان، تو چه کردی که شنیدم،
شرمنده ی لطفت شده صد “حاتم طایی
ای شرب دهان تو مِی دولت عشاق،
ای قند لبت نسخه ی “عطار و دوایی!
ای مردمک چشم تو منظومه ی شمسی،
ای چشم تو آتشکده ی عهد هخایی!
دیوانه شدم در طلبت بس که به دیوان،
هی فال زدم، فال زدم، تا تو بیایی!
حافظ” خبری از تو ندارد که بگوید،
میترسم از این بی خبری، ماه رهایی!
مانند پلنگی که نگاهش پی ماه است،
من شهره ی شهرم به همین سر به هوایی!
از من که دچارت شده ام یاد نکردی،
در وقت سفر با غزل تلخ جدایی!
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه”،
ای منظر چشمان تو کشکول “بهایی!
با این همه تنهایی و رسوایی و دوری،
“شاعر” شده ام تا که بگویم که خدایی!
خال لب تو نقطه ی پرگار وجود است،
اصلا تو خودت دایره ی قسمت مایی
مُهاجِر
جهان اردی جهنم بود پیش از آمدن هایت
نمی گنجید در باور شود روزی تو پیدایت
خدا یک شب گل مریم به دست ابر داد و بعد
چکید از آسمان باران به گلبرگ نفس هایت
نسیم از کوچه باغ سبز نامت آمد و رد شد
شمیم گریه ای پیچید در آغوش دنیایت
کشید آن گونه نازت را به روی بوم نقاشی
که حیران ماند حتا خود از آن تصویر زیبایت
پری بانوی من! چرخی بزن در قصر آیینه
مرا بگذار تا حیران بمانم در تماشایت*
کسی فکرش نمیکرد اینهمه دیوانه ات باشم
که بعد از قرنها دوری کنم در شعر پیدایت
ستاره در ستاره شمع روشن کرده ام امشب
بیا و فوت کن ای ماه من در جشن فردایت
هر آن شعری که می گویم برای توست بانویم
تمام واژه ها ارزانی خاک کف پایت
g.h.o.l.a.m.a.l.i
آیا تا به حال پلی ساختهایم؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.