یافتن پست: #آره

رها
رها
تا مسواک میزنم، معده ی احمقم تازه میفهمه ک گشنه س :/

aliaga
aliaga
آغااااا فارسی غذای یتیمچه میشه بی پدر مادر؟؟؟؟؟؟؟؟:فکر

aliaga
aliaga
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄‌ٖٜ

✍چقدر زیبا گفت شاعر:

ﺧـﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ڪﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ
یڪی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩۍ
یڪی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩۍ
یڪی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ڪﻨﺪ ﺷﺎﺩۍ
یڪی ﺍﺯ ﺩﻝ ڪﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ڪﺎﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
ﭼﻪ ﺯشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين

ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮۍ خدﺍ ﺩﺍﺭﺩڪﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!

هادی
هادی
چجوری دعا می کنید؟

مثلا من یه تسبیح برمیدارم دونه دونه مسائل رو یادم میندازم میگم خدایا اینجوری کن خدایا اونجوری کن خدایا اینجوری نکنی اونجوری میشه هاااا :خخخ

ماریا
ماریا
یوهووووووووووووووووووو

مبارکههههههههههههه

EDRIS
EDRIS
نارنجی بودن آسمون موقع بارش برف...

خانوم میم
خانوم میم
بالاخره شکست عشقی خوردم:هعی
محمد موسوی ازدواژ کرد :هق

رها
رها
کاربرد این لینک های تصویر برداری پزشکی ک میفرستن چیه؟! وقتی نمیشه برا کسی ارسالشون کرد و نظر خواهی کرد 😒😒😒

مهاجر
مهاجر
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست❤️

?
?
باید دو طبقه خونه جارو کنم😒
چیکار کنم حسش بیاد

Saye
Saye
گفت: جنگ تموم شد؟
گفتم: تموم شد.
گفت: جنگ تموم شد یا تو عقب کشیدی؟
گفتم: جز من کسی نمی‌جنگید. من که عقب کشیدم، جنگ تموم شد.

aliaga
aliaga
دلم گرفته ولم نمیکنه...


ول کنش خارابه...:هعی

마흐디에
마흐디에
سِرُم نوشتن برام🚶🏼‍♀️

مهاجر
مهاجر
اینجا کسی لری بلده؟

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد، به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.

صفحات: 12 13 14 15 16

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو