من پدرمو سه سال قبل از دست دادم
پدرم توی عملیات کربلای پنج اواخر دی ماه توی شلمچه جانباز شدن
تاوقتی پدرم زنده بودن، هرسال همون شب همگیمون میرفتیم دیدنش و خاطرات اون روزاشو برامون تعریف میکرد
امسال اما بخاطر بیماری مادرم، درگیر ایشون بودیم، یاد اون روزا نکردیم
چند روز قبل چند نفر در فواصل کوتاهی سفر راهیان نور که رفته بودن، برای دوتا از خواهرام گفته بودن یک نفر شبیه پدرتون اونجا دیدیم، از بس شبیه بوده که شک کردیم و رفتیم ازش پرسیدیم فامیلت چیه، اونم دقیقا فامیل پدر منو گفته
یکی از همین زائرا، حتی ازش عکس هم گرفته و آورده برامون...
خیییییلی برامون عجیب بود، چون عکسشم ما دیدیم ، واقعا شبیه پدرم بود
اصلا حال روحی هممونو دگرگون کرده این اتفاق
تحلیل ما از این اتفاق و تقارنش با روزای جانباری پدرم، اینه که پدرم میخواسته بهمون بگه هیچوقت یادتون نره من برای چی رفتم و جنگیدم، روزای سختی که گذروندم رو فراموش نکنید، مخصوصا روزایی که مجروح بودم...
خلاصه اینکه امسال، روز پدرمون بسیار متفاوت بود
لازم دونستم یه توضیحی رو بدم
من حدودا یازده ساله که ازدواج کردم
توو این یازده سال اولین باری بود که همسر من ما رو مشهد برد در حالیکه قبلش به کسی اطلاع نداده بود و از کسی دعوت نکرده بود که بیاد
واضح تر بگم
توو این ده سال هربار ما خواستیم بریم مشهد، خانواده همسر خودشون رو تحمیل کردن به ما و باهامون اومدن
تا اینجاش مشکلی نبود
ولی برگشتن همانا و جفتک انداختن و بدگویی کردن پیش همسرم همانا
که مثلا زنت فلان جا فلان تعارف رو به ما نزد به ما بی احترامی شد، یا مثلا چرا فلان زمان زنت تنها رفت حرم و منو با خودش نبرد
ما خیلی کم بدون مزاحمتهای پدرمادر همسرم و خواهربرادرهاش مشهد رفتیم،
گمونم دوبار فقط که یکیش ماه عسل بود که درسته خودشون نبودن اما تماسها و مزاحمتهاشون بود
این رفتارها از همون ابتدا منو که هم تحصیلکرده بودم و هم آدم مستقلی بودم خیلی آزار میداد
اصلا سفر مشهد برام یه عقده شده بود
خلاصه ش کنم
امسال یه اتفاقاتی افتاد مثل فوت پدرشوهرم به خاطر سرطان که یکی دو هفته بعد از مشهد ما معلوم شد سرطان داره
یکی دو هفته پیش البته من نمیدونم چی شد که همسرم گفت من به مادرم نگفتم که میریم مشهد. چون نمیخواستم شرمنده ی امام رصا بشم وقتی تو اذیت میشی
من توو این چند روز به جای زیارت نامه خوندن فقط قربون صدقه امام رضا رفتم که چقدر قشنگ من رو بدون اون آدما دعوت کرد و چقدر خوش گذشت بهم
چقدر خووووب این دفعه یک سفرر خوووب دااشتین
حالا دیگه منم از خانواده شوهرتون خوشم نمیاد
وای انگار ظاهرا اکثر آدم شوهرا رو مخن.
خیلی خوشحالم برات که بدون اونا قسمتت شد.
امیدوارم به زودی دوباره با سلامتِ کامل برین با همسر و بچه ها. بدوووونِ آدم شوهر.
بدبخت و گرفتارن
به نظرم هرکی جایگاه خودشو بهتر بشناسه و تعدی به جایگاه دیگری نکنه بهشتیه. کرم ریختن و دردسر خریدن ربطی به قوم شوهر و زن نداره، ربط به نداشتن اصالت داره