سکوت شب
راه میروم و شهر زیر پاهایم تمام میشود !
تو … هیچ کجا نیستی…
سکوت شب
باور کن من میروم
اما دلم برای جهنم گفتن هایت تنگ میشود...
سکوت شب
آدمی که میخواهد برود ،
میرود ...
داد نمیزند که من دارم میروم ...
آدمی که رفتنش را داد میزند ؛
نمیخواهد برود ...
داد میزند که نگذارند برود ...
سکوت شب
با زبان بی زبانی بارها گفتی برو
من که دارم میروم اصرار می خواهد مگر!
سکوت شب
کنار جاده نشسته ام
راننده ، چرخی را عوض می کند .
از آن جا که می آیم ، دل خوشی ندارم ؛
به آن جا که میروم نیز میل چندانی ندارم
پس
چرا بی صبرانه
به عوض کردن چرخ نگاه می کنم
سکوت شب
روزی رهامیشوم زین بند این روزگار...
زین خنده های ضجه وار لبخندروزگار...
چندی دیگرکه میروم...به طعنه خواهم خندید...
به این بازی دروغین هنرمند روزگار...
چندیست اسیریم دراین قاب و این نقاب...
غافل که به بندمیشود...دلبندروزگار..
ازگریه ی نخستین هر طفل نو ورود...
پیداست که تلخ مزه است.. این قندروزگار!
سکوت شب
ساعتها اشتباه میروم ،
از رسیدن میترسم ...!
میترسم ...
کسی منتظرم نباشد ...!
سکوت شب
فراموش کردنت که چیزی نیست...
یک خیابان میخواهد و هزار سال عمر
سکوت شب
دلواپس غربت من نباش
اینجا بعد از تو
پنجره
و باران
نزدیکترینها هستند به من
و خیابان
خیابان ...
هنوز هم راهی است برای رسیدن
بیا...
سکوت شب
روزی که
برای اوّلین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو
در جادهای بیبازگشت
قدم میگذاری
که شباهتی به خیابانهای شهر ندارد
با تردید
بیتردید
کم می آوری
سکوت شب
گـــاهـــــــی فقط ســـکوت می خواهــی
حوصله ات از خودت ســـر می رود
و هـــــــر صدایی
مـلـــودی سیــــاه استـــ.
گـــــاهی می روی
آنــقـد دور
کـــه به خودتـــ هم نمی رسی.
گــــاهی تـنها تسکین دردهایتـــ نبودن استـــ.
نباشی، هیچ کجای جهان
در خانه نباشی
در خیابان نباشی
حتــــی جلوی آینه هم نباشی
ویا باشی و نباشی
گــاهــــی
حسرتـــــــی
اشکــــــی
آهـــــــی
و هیچ کس نمی فهمد
تمام نفهمی هایت را...