به قیافه اش نمی آمد
به اخم روی صورتش
به لحن صدای مردانه اش
به سبک راه رفتن اش
حتی به دستهایش
با رگ های باد کرده
و به چشم هایش
که هیچ وقت سرمه و مداد چشمی ندیده بود
به موهایش
که رنگ نمیکرد
و به لبهایش
که قرمزی
رژ لبی را آنچنان که باید
بر لب هایش نیاورده بود ...
به او نمی آمد
یک روز ، آنقدر عاشق شود
که بخواهد
برای معشوقه اش
شعر بگوید ...
زنی که هیچ کس
باورش نمی شد
اینهمه عاشقی را
در دلش
پنهان کرده است ...
به قیافه اش
نمی آمد
اما از شعرهایش
معلوم بود
گاهی یک نگاه آنقدر مهربان است که چشم
هرگز رهایش نمی کند گاهی یک رفاقت آنقدر
ماندگار است که زمان حریفش نمیشود
وگاهی یک نفر آنقدر عزیز است که قلب
رهایش نمی کند.
رزمگاهش
تنِ خسته ى منُ
ديده بانش
خسته از ديدارِمن
تفنگها شليك ميكنند
يا به قلبِ دشمنُ
يا به خيمه ي من
در بغضِ چشمهاي ما
هر روز
يكى هست كه بميرد
يكى شبيه آن مٓردُ
يكى شبيه گذشته هاي من