ای نامت از دل و جان…
در همه جا به هر زبان، جاری است
عطرِ پاک نفست؛ سبز و رها از آسمان جاری است…
نورِ یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است
با یادت ای بهشت من آتش دوزخ کجاست؟!
عشق تو در سرشت من، با دل و جان آشناست…
چگونه فریادت نزنم؟
چرا دم از یادت نزنم در اوج تنهایی؟
اگر زمین ویرانه شود…
جهان همه بیگانه شود تویی که با مایی
ای قافله سالار کجائی که ببینی
دزدان همگی همره این قافله هستند
دردا در گنجینه به ما را بگشودند
اندوه، که بر دوست ره خانه ببستند
افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند
آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند
افسوس همه سلسله داران بغنودند
وآن یکه سواران همه از پا بنشستند
ای قافله سالار کجائی که ببینی
دزدان همگی همره این قافله هستند
دردا در گنجینه به ما را بگشودند
اندوه، که بر دوست ره خانه ببستند
🏝تمامی شهر
به خانههای غفلتشان
خزیدهاند...
از زمین بوی یاس به مشام میرسد...
... و روی دستهای حیدر،
فاتح دلیر خیبر،
یگانه صاحب لافتی...
هنوز جای طناب باقی است...
شما بگویید این همه داغ،
این همه بغض،
این همه درد را
چگونه با دلهای خستهمان
تاب بیاوریم؟...
ای کاش
یکی از همین روزهای نزدیک،
صدای آمدنتان،
در گوش جهان بپیچد...
ای کاش خدا
بهحق غربت امیرالمؤمنین،
بهحق نالههای فاطمه...
شما را برساند
✍معبودا! ای یگانه وجودی که تمام وجودها از وجود توست ولی از موجودیت خود برخی چون انسان غافل هستند. ای خالق تمام دوستیها، معبودا! مرا به مقام دوستی با خویش برسان، چرا که هر کس که به مقام دوستی خویش رساندی، قلب او از دوستی هر چیزی غیر از خود تهی ساختی و این امر فقط در دوستی با توست که محقق میشود. خدایا! اگر خلایق تو را دوست داشته باشم آنان از من دوستی شئ دیگری طلب خواهند کرد. خدایا! عزیزترین خلق تو فرزند من است که بر من بخشیدهای که اگر دوستش داشته باشم از من دوستی دنیا را در سهم این دوستیاش طلب خواهد کرد. معبودا! جانم به قربان دوستی تو که در دوستی با خویش بینیازش میکنی دوست خویش را از دوستی هر غیری جز خویش. خدایا! بر من ناقابل دوستی خویش با توفیق انجام کارهایی که دوستش داری از رحمت خویش عنایت فرما! 🤲
سایه گل
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام
در میان آشنایانم ولی بیگانهام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام
از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست
میرود با چشم گریان سیل از ویرانهام [لینک]
بازار دنیا....عجیب شلوغ است....
و ما، راه نور را گم کرده ايم!
و تو.... تنها راه بلد جاده نوری...
بر تاریکیهای دلمان، خط بکش...
سلام یگانه طلوع زمین بیا...
چشم انتظار ظهور زیبایت هستیم..
گریهٔ مستانه
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام
در میان آشنایانم ولی بیگانهام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام
از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست
شور عشق
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید، ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب...
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکردهاند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
- "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه میگردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدمها میگردم. "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش میدهند و تنها فایدهشان همین است. تو پی مرغ میگردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست میگردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟