هیچکس هست که با باد بگوید
در باغ
آشیانها را ویرانه مکن
جوی
آبشخور پروانهی صحرا را
آشفته مدار
و زلالش را
کایینهی صد رنگ گل است
با سحرگاهان بیگانه مکن
ساغر مست
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را
من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را
جون جون
جونتو قربون