یافتن پست: #هوم

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد، به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.

خانوم میم
خانوم میم
-خژالت-
عه این خژالت کشیدن منه

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
طلب حلالیت از همگان

ماریا
ماریا
بفرمایید چای در کنار لوکوم میوه....
در یک هوای بارانی و زیبااااااااااا
{-57-}{-143-}

마흐디에
마흐디에
ببینین کی واسه پونصدمین بار سرما خورده{-71-}

دیگه واقعا خسته شدم از سرما خوردن :گریه

aliaga
aliaga
یه جا نوشته بود :

میدونم تصمیمی که گرفتم درسته، ولی کاش تصمیم درست این نبود.
و چقدر هممون این جمله رو زندگی کردیم .

خانوم اِچ
خانوم اِچ
کاش یبارم ک شده ذوق میکردمو کنسل نمیشد
کاش یبارم ک شده میگفتم شانس آوردم
کاش یبارم ک شده باورم نمیشد که یه اتفاق خوب برام افتاده
کاش یبارم ک شده مث بقیه خوشحال بودم
کاش ...
گوه بگیرن این زندگی نکبت بارو...

خانوم میم
خانوم میم
کاش برگردیم به روزایی که با سطل از چاه آب برمی داشتیم

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت وشکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد‌.

بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.

یک روز عصر پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!

💠یادمان بماند که: زمین گرد است

Elham
Elham 👩‍👧‍👦
عمه شامیو ندیدم دو روزه ها:-؟
@shami

هادی
هادی
آن قَدَر گرم است بازار مكافات عمل
گر به دقت بنگری هر روز، روزِ محشر است . . .

♡✓
♡✓
.
یادمه یه جا خونده بودم:
«دوست داشتنِ یه آدم، دوست داشتنِ داستانِ اون آدمه...»
سعی نکنیم آدمارو عوض کنیم..

Elham
Elham 👩‍👧‍👦
عاغایون داداشا اومدم روز مردو تبریک بگم بگم هر چن همتون پیر پسر و عضب اوغلی هسین =)):سلام:نمیدونم برم کارامو کنم واز=)):قهقهه

aliaga
aliaga
نماز میخونید؟؟؟؟:فکر

یاس
یاس
بدون شرح{-137-}

صفحات: 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو