سکوت شب
بی خیال تمام هیاهوی اطراف
بر ساحل زندگی قدم می زنم
بی خیال فکر تو
دنیای خود را نقاشی می کنم
بی خیال تمام آنچه باید باشد
نگین عشق را بر انگشت خود می آویزم
بی خیال همه رفت ها
به داشته های خود دل می بندم
اما
بگذار قدم بزنم...
قدم هایی سرشار از احساس بر ساحل زندگی
این روزها...
غروب عشق برای من
حیات دوباره خورشید
در آنسوی آسمان بودن ها؛ بر ساحل زندگیست!
نسیم دریا بر لبانم می نشیند
با خود می اندیشم
گویا
عشق در همین حوالی ست...
و باز می گویم
شاید
تا غروب عشق
نیمروزی باقی ست...
wolf
دلم میخواهد، دفتر مشقم را باز کنم
و دوباره تمرین کنم
الفباے زندگی را ...
من؛چیزے شبیه ِ "زندگی کردن" را
فراموش کرده ام...!!!
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دلم را شکست،،
دلم میخواهد؛
اگر معلم گفت : در دفتر نقاشیتان هر چه میخواهید،بکشید ...
این بار،تنها و تنها
نردبانی بکشم...به سوے تو...!!!
حلما
دیروز سادگی زیباترین رنگ دنیا بود امروز سادگی بزرگترین خطای آدمهاست...