مهاجر
شماهم این بوی بهار رو حس میکنید که داره میاد؟
Tasnim
امروز رفتم راهپیمایی
به چشم دیدم غرفه وزارت بهداشت و غرفه شهرداری تهران، جایزه بچه ها رو که بنا بود بدن قایم کردن، آخر سر دزدیدند و جمع کردن بردن
هیوا
دلم میخواهد از من به نیکی یاد کنی. حالا که عزیزترین و تنها رفیقت نیستم، حالا که آدمهای دیگری در مسیر جهان تو رفت و آمد دارند؛ کاش آنقدر از خودم در ذهنت خاطرات خوبی ساخته باشم که هرکجا که حرف از من شد، یاد من که افتادی، ذهنت بی اختیار حوالیِ من بایستد و با تصور حضور من، احساس آرامش کنی، ناخودآگاه چشمانت را ببندی، به خاطرات خوبی که از من داری فکر کنی و لبخند بزنی... کاش از معاشرت و رفاقتی که با من داشتی، به عنوان تجربهای شیرین و لذتبخش یاد کنی. کاش با لبخند و اشتیاقی عمیق در ذهن و خاطرت تداعی شوم و کسی باشم که با فکر کردن به او، انگیزه و دلایل بیشتری برای زیستن داری... من نمیخواهم همیشه به من فکر کنی، اما میخواهم همان کسی باشم که در قشر سبز و ماندگار ذهنت جای گرفته و یادش که میافتی، با تصور حرفها و نگاهها و لبخندهای او آرام میگیری...
یاد اون جوکه افتادم
میگفت ولادت عیسی مسیح بر همگان و من و تو هیچ ربطی نداره، منتظر ماه شعبان باش
پسد بزارم کیف کن