دلتنگ توام
«دنیـا پـر از غم میشود وقتی که دلتنگ توام »
مثـل جهنـم میـشود وقتـی کــه دلتنگ توام
چشمان من بـارانی و از سوز دل حتـی غزل
پر سوز و ماتم میشود وقتی که دلتنگ توام
دلگیرم از دست خودم ازدست تو از روزگار
خیال روی دوست
باز هم یک روز دیگر بی تو رفت
یک شب دیگر خیال روی تو
تختِ خواب و بالشِ تنهایی ام
با نوازش بر لب و گیسوی تو
شب که می آید به بستر می کشم
دست خود را بر سر و بر موی تو
کار من هر شب خیال ست و خیال
بوسه بر لب ها و بر ابروی تو
دوست دارم گم شوم، پیدا شوم
در میان گرمی بازوی تو
دوست دارم یک هوا شعر و غزل
هدیه گیرم از دل دلجوی تو
باز هم تکرار شب ها و خیال
باز هم مستم زعطر و بوی تو
کافر عشق
زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست
نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینهٔ من خوابت هست؟
عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم
اگر از خَمر بهشت است وگر بادهٔ مست [لینک]