Saye
نشسته بودم گالریمو نگاه میکردم.
عکسا و خاطراتی ک توش میخندیدم بعضیش باعث شد لبخند بزنم.. بعضیشم باعث شد بغضم بگیره...
عکساییم ک توشون غم داشتم و ناراحت بودم رو پاک کردم.. غمشم پاک شد...
ولی وقتی رسیدم ب یه خاطراتی ک توش ترس و غم باهم بود، تنم لرزید... یه حسی داشت ک ن میخواستمنگهشون دارم ن توانپاک کردنشون رو داشتم...
اصلا به ترس فکر نکرده بودم... حس واقعا عجیب و آزاردهنده ای داره.. غم پشتش پاک نمیشه... همیشه تازگی داره.. همیشه درد داره...
aliaga
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت. در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی».
خانوم میم
عکس کارت ملیم یه جوریه که دستگاه احراز هویتم شناساییم نمی کنه😒
ممنون عزیز 🌺😇
بله 🙂
به به چه ماه و خوشگل مسابقات زیباترین دختر اسیا شرکت کردی؟
ممنونم لطف داری🌺😇
😒