یافتن پست: #سراب

حضرت@دوست
حضرت@دوست
گم‌شده

همچون سراب گم‌شده در عمق جاده‌ام
از بس عبث دویده‌ام از پا فتاده‌ام

دست نسیم هر طرفی می‌کشد مرا
در چنگ بادها گَوَنی بی‌اراده‌ام

چون طفل نی‌سوار به جایی نمی‌رسم
بر مرکب خیال سواری پیاده‌ام

تو تا کجای رفتن خود پرکشیده‌ای؟
من در کجای ماندن خود ایستاده‌ام؟

باید دوباره طی کنم این راه رفته را
تا هر کجا که یاد تو را جا نهاده‌ام

آن‌جا که دست‌های تو را ای یگانه‌دوست
در لحظه‌های گم‌شدن از دست داده‌ام

آخر نشد فدایی آن چشم‌ها شوم
غیر از زیان چه بود بگو استفاده‌ام؟!


سکوت شب
سکوت شب
کامنت اول {-128-}

حضرت@دوست
حضرت@دوست


دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند

نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند

ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند

نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند

نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند

رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند



0
0
می خوانمت
اي تسلیِ تمام تنهایی ها
می نویسمت اي تمنای تمام بی قراری ها
در سرابِ برهوت سینه ام
موج خواهی زد
محو خواهم شد
تو خیس تر ز باران
و من تشنه تر ز کویر….

حضرت@دوست
حضرت@دوست
تو ای ساغر هستی..به کامم ننشستی
نه دانم که چه بودی..نه دانم که چه هستی

در بزم من شکسته ای..در کام او نشسته ای
نوشی تو بر سنگین دلان..زهری به کام خستگان

من همان اشک سرد آسمانم..نقش دردی به دیوار زمانم
بی سرانجام و بی نام و نشانمچون غباری بجا از کاروانم

تنهاترین تنها منم..سرگشته و رسوا منم
آه ای فلک ای آسمان..تا کی ستم بر عاشقان

بشنو تو فریاد مرا..آه ای خدای مهربان
عشق تو خوابی بود و بس..نقش سرابی بود و بس

این آمدن این رفتنم..رنج و عذابی بود و بس
ای فلک بازی چرخ تو نازم..بی گمان آمدم تا که ببازم

ای دریغا که شد چشم سیاهی..قبله گاه من و روی نمازم


فقط خدا
فقط خدا
{-75-}

wolf
wolf
پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست

بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست

زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم

در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست

فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس

جانم برامد از دهان و آفتابم نیست

تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه

تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست

در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم

پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست

آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی

ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست

پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس

روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست



عبدالجبار کاکایی

سید ایلیا
سید ایلیا
نه آسمان ـ
خاطرم را آسوده میکند ؛
نه زمین ،
تکلیفم را مشخص .

نه دریا آرامم میکند ، نه جنگل

کویرهم که ـ
فقط سراب نشانم میدهد .

چون کوه استوار ،
مدفنِ آتشفشانی پنهانم .

در من ـ
گوزنِ جوانی گم شده .

wolf
wolf
گریع کردم با اشک پنهان
نالع کردم با اه سوزان
هق هق خسته ام ، در سراب فراق زندانی شد
و صدای دربند کشیده ام ، در سیاهچال انفرادی کینه، بوی مرگ را استشمام میکند
دیگر اشکی نچکید
چشم هایم ک به دوردست ها خیرع شدع بود
بع التماسع گونه ام ، پاسخی نداد
ولی من گریه کردم
میدانم ک گریع کردم

حضرت@دوست
حضرت@دوست

مثل است. در ابتدا ‌ای بسیار ،
اغلب داغ و پر ، که با این حال هنوز تنها است که سوسو می‌زند. همچنان که ادامه پیدا می‌کند، ‌های ما رشد می‌کنند و مثل می‌شود، سوزان و غیر قابل شدن.


wolf
wolf
هر آنچه پای درختانم آب می گیرم

فسرده برگی و زردی ، جواب می گیرم



من از قبیله ی دلدادگان ِ بی خوابم

که دست دلبر خود را به خواب می گیرم



امید من به وصالت ، امید آن مردی است

که گفت ماهی ِ سرخ از سراب می گیرم



چنان وجود مرا رنجه کرده این دوری

که در کنار تو هم اضطراب می گیرم



ولو به ثانیه ای سهم دست هایم باش

به قدر این که ببینم حباب می گیرم



علی حیات بخش

wolf
wolf
نشسته نقش نگاهت به چشم خواب زده

چنانکه ماه تنش را به حوض آب زده



امید آب ندارد پرنده ی عطشم

زبسکه بال به امید هر سراب زده



شبیه رود به دنبال نرمی دریا

عبور کرده ام از زندگی شتاب زده



چگونه شک نکنم دست مهربانش را؟

به حسن نیّت این مردم نقاب زده؟



بخواب ای شب رویا ، چرا که مهتابت

حلول کرده دراین سایه های خواب زده



اگرچه جای سفر روی برف می ماند

به ردپای من انگار آفتاب زده





علی ارجمند

wolf
wolf
ازاین به خمره نشستن، ازاین خراب شدن

چقدر فاصله مانده است تا شراب شدن؟



رها کنید مرا تا رها شوید از من

عذاب می کشم از مایه عذاب شدن



دلم گرفته ازاینجا، کجاست تنگ خودم؟

چه سود ماهی آزاد منجلاب شدن؟



پرنده بودن و کابوس میله و چنگال

پرنده بودن و هرصبح خیس آب شدن



شبیه پنجره یک عمر سنگسار شوی

به جرم عاشق چشمان آفتاب شدن



ببخش رود بلندم، چراکه راهی نیست

دراین وفور بیابان ، بجز سراب شدن ...





علی ارجمند

wolf
wolf
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه آب را



محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را



بی تابم آن چنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را



بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یاآن چنان که بال پریدن عقاب را



حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را



ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را



قیصرامین پور

سکوت شب
سکوت شب
در ميان گريه هايم


همچو يک شمع مذابم


در ميان آرزوها


چون کويری در سرابم


چشمه ايی خشکيده از امواج آبم


من سرودی در گلو بگرفته از غم


من چو فانوسی به طاق بيکسی مأوا گرفتم


شمع بی نورم که در فانوس جانم جا گرفتم


قوی تنهايم که در تنهايی خود


رفته ام از ياد ياران دير سالیست


مرغ غم در جان من خوش کرده منزل


وای بر من و وای بر دل من

صفحات: 4 5 6 7 8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو