ادامه...
موقع ناهاررسیدیم نجف.قبل اینکه برسیم هتلمون مدیر کاروانمون گفت که اینجا کارکنان هتلاشون ازکشورای دیگن باهاشون اصلا صحبت نکنید.تنهایی آسانسور سوار نشید.همراه با غذاتون حتماااااا پیاز و لیمو بخورید که ضرر نکنه...خلاصه انقد توضیح داد که هممون ترسیده بودیم
واردهتل که شدیم مدارکمونو بررسی کردن و اتاقارو مشخص کردن.ما6نفر بودیم دوتااتاق دادن.
آب شربشون هم این شکلی بود
حالایه خاطره خنده دار ازاون روزبرامون مونده
یه خانم وآقای پیر بودن که با دخترشون اومده بودن.
بعد خانمه ودختره رفتن بالا.آقاهه با وسایلا سوار آسناسور شد که بره.در بسته شد این رفت.ماهم پایین منتظر بودیم که آسانسور بیاد بریم.
آقا این آسانسور اومد پایین درباز شد دیدیم عه آقاهه توشه
دوباره فرستادیمش بالا منتظر شدیم آسانسور اومد در باز شد دیدیم ععععه بازم آقاهه توشه
آخر سر شوهر اون مشاور مدرسمون از خنده ترکید گفت عه حاجی بازم تویی
اون باهاش رفت گذاشتش بالا باز اومد پایین وسایلای خودشونو برد
بعد جابه جا شدن وناهار خوردن استراحت کردیم وبرانماز مغرب عشا رفتیم حرم...
ادامه دارد...
#خاطرات_کربلا
روی دستم همش پف زده بود ...بابام همه رو ترکوند عسل زد ...انقد میسووخت
ترکوندن اشکالی نداره؟؟
نمیدونم بابام دیگ اینکارو کرد'