یافتن پست: #روزگار

شامی
شامی
خدای من...🤍
تمام‍ زندگی ام را خودت نقاشی کن❤️‍🩹
من به قل‍م‍ طُ ایمان دارم‍ ...! ❤



EDRIS
EDRIS
ای شب تو به روزگار من میمانی

رها
رها
برا یه مدت از اینجا میرم... شاید زودی بیام پیشتون.. مباظب خودتون باشید :D:رفتن

محسن
محسن
روزگاری خانه هامان سرد بود
بردن نفت زمستان درد بود
يک چراغ والور و يک گرد سوز
زيرکرسی با لحافی دست دوز
خانواده دور هم بودن همه
در کنار هم می آسودن همه
روی سفره لقمه نانی تازه بود
روی خوش درخانه بی اندازه بود
آن قديما عاشقی يادش بخير
عطر و بوی رازقی يادش بخير
عصر پست و تلگراف و نامه بود
روزگار خواندن شه نامه بود

محسن
محسن
"روزگاری" ما هم ای گل
چون تو یاری داشتیم...!
این چنین رسوا نبودیم
"اعتباری" داشتیم....!

ای که در فصل خزانم
دیده ای با "پشت خم"...!
این "زمستان" را نبین
ما هم بهاری داشتیم...!

aliaga
aliaga
زندگی، همیشه آواز " رسیدن " را سر نمی دهد..
همه وقت که حالِ دل...
حال دلدادگی نیست...
گاه گداری هم پیش می آید ...
که باید برای تمام شدن رابطه ای
لحظه شماری کرد...
وقتی دل شکسته ات نمی خواهد...
دوباره بازگردی!
هرکجا که حرف عشق به میان بیاید...
دست و دلت نلرزد ...
بیفتی به جان خودت ...
و بایستی برای دیدار پایانی یک اشتباه...
کنار آمدن با درد یک عشق بی فرجام...
بهتر از رسیدنی ست ...
که طعم کَزَش تمام عمر از یادت نرود !
زندگی همیشه آواز رسیدن را سر نمی دهد
اما هر نرسیدنی هم هرچند تلخ...
به معنای پایان رابطه با روزگار نیست...
بعضی از تلخی ها را باید قورت داد...
تا ناخوشی اش...
خاطرت را آزرده تر از این ها نکند . . .

aliaga
aliaga
ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!

هر چند به روزگار در می‌نگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو

aliaga
aliaga
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را

اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همان‌ گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آن‌ها آتش درست می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد.

رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا،‌ ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢لحظه‌ای تامل

ﻣﻐﺮﻭﺭ نشوید...
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ می خورد
ﻭﻗﺘﯽ می میرد، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ می خورد
ﺷﺮﺍﯾﻂ با ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ می کند
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ

ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ می سازد
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ می تواند ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ...
ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ کنید

aliaga
aliaga
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا

یک چند در انتظار بگذشت مرا

باقی همه صرف حسرت روی تو شد

بنگر که چه روزگار بگذشت مرا

aliaga
aliaga
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایهٔ هما را


...

صفحات: 9 10 11 12 13

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو