rahim
« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»
rahim
چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.
rahim
مردی که خیال میکرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملانصرالدین کرد و گفت: خجالت نمیکشی خود را مسخره مردم نمودهای و همه تو را دست میاندازند در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر میکنم؟
ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت: اتفاقاً چرا!
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است. همان چیز نرم دم الاغ من بوده است.
aliaga
صبح خیلی نزدیک بود برم زیر تریلی
روی پل تو سبقت بود پیچو ک رد کردم یهو دیدمش ک رسیده بودیم بهم
نمیدونم چطوری رد شدم ک اصلا باورم نمیشه الان زندم
Saye
بدتر از اینک این همه منتظری اب بجوشه چایی دم بکشه بعدش خنک ش تا بخوریش و یهو ی مگس از خدا بیخبر موقع چایی خوردنت بیاد بیفته توش چیه واقعا؟ ای سگ تو روحت مگس بیتربیت😐
تصمیم می گیری ولی نمی شه
تارهای اتری قیچی کو؟ @acet
:]]