rahim
روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
aliaga
حضورتان را حذف کنید از جمع افرادی که به طور مکرر سلامت روانتان را تحریک
کرده و حال و هوایتان را بد میکنند.
مراقبت از خود در درجه اول قرار دارد
Samira
حالا خوبه در جواب دوستت دارم
میگید مرسی
من یه بار گفتم عیب نداره 🙄
خانوم میم
سلام
ماگ شیشه ای دوستمو شکستم
خداحافظ
مهاجر
آقا این چه مسخره بازیه
که میخوایم به یکی پیام خصوصی بدیم باید حتما دنبالش کنیم بعد اونم دنبالمون کنه بعد تازه بتونیم پیام بدیم
الان من بایکی کار فوری مهمی دارم ولی نمیتونم پیام خصوصی بدم
اگه برای جلو گیری از مزاحمت ها این کارو کردید
خب پس گزینه ی بلاک و مسدودی چه کار بردی داره
خخخخ