یافتن پست: #جوابی

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
داستان کوتاه(اعتماد)

تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت: “واحد خدمات عمومی، بفرمائید. ”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت: “واحد خدمات عمومی، بفرمائید. ” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت: “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است”
فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!

نتیجه:

در هر رابطه ای اعتماد بسیار با اهمیت است. وقتی اعتماد از بین برود رابطه به پایان خواهد رسید. فقدان اعتماد به سوء ظن می انجامد، سوء ظن باعثخشم و عصبانیت میشود، خشم باعثدشمنی می شود و این دشمنی منجر به جدائی.

donya
donya 👩‍👧‍👦
پسملی فردا امتحان فارسی داره ازش امتحان گرفتم اینم جوابی که به یکی از سوالا داده:خیخ

마흐디에
마흐디에
داداش عمو مهاجر تولدت مبارک {-64-}{-69-}{-69-}
ان شاءالله صد و بیست ساله بشین
به همه آرزو هاتون برسین
سلامت و نتدرست باشین

마흐디에
마흐디에
بعد از حذف تیک تاک
امروز تلگرام را حذف نمودم{-76-}
مدت زیادی باید از چانیولی بی‌خبر بمونمممم{-118-}

مهاجر
مهاجر
حالا این زورم میگرفت یارو هنوز موهای صورتش درنیومده با زنش اومده بود حرم عشق و حال میکرد
اون موقع من بااین همه کمالات و جمالات و تحصیلات و خدمت رفته و گرم و سرد روزگار چشیده
باید با رفیق ریشوی خودم برم حرم

رها
رها
امروز بعد از سالها یه دعوای حسابی کردم :/لعنت ب آدم زبون نفهم :/

هادی
هادی
نمیشد حالا ماه رمضونا نماز ظهر نخونیم اه


یاس
یاس
خواب دیدم من و مامان رفتیم زیارتگاهی
ظاهرا زیارتگاه دو امامزاده دختر بود تو قم
جمعیت زیاد بود
گفتم از دور سلام نیدم اومدم سمت خروجی
دیدم خلوت خلوت رفتم کنار ضریح گریه و التماس دعا
دیدم مامان داره میره داخل و ضریح بازه منم رفتم تو
سرم گداشتم رو قبر امامزاده ها و کلی دعا و التماس کردم
کنار اونا هم یه قبر کاشی کاری بود میدونستم مزار یکی از مراجع است
اونجا هم زیارت کردم سرم گذاشتم رو قبر
مرقد یه سید بزرگوار بود ته فامیلیش حایری شیرازی
مامان گفت این کیه گفتم
همون استاد امام که امام اورد قم
و با التماس قسمش میدادم تو را به جدت قسم برام پیش خدا واسطه شو :گگگ
سر وصع زولیده بی حالی هم داشتم دلم به حال هودم سوخت :(


االان بیدار شدم می بینم حایری شیرازی سال ۹۶ به رحمت خدا رفتن سید نیستن
استاد امام هم حایری یزدی اونم سید نیست
من کی واسطه کردم پس ؟ :-s
تو خواب هم شانس ندارم :هعی

aliaga
aliaga
نماز میخونید؟؟؟؟:فکر

خانوم میم
خانوم میم
غروب شلمچه بود
بدو بدو های دوییدن برای پیدا کردن بچه ها خستم کرده بود.
اون سال اولین سالی بود که هیچ کدوم از پسرا همراهمون نیومده بودن و ما چهار تا دختر مسئولیت اتوبوسای راهیان نورمون داشتیم.
شب قبلش یکی از بچه هامون تو خوابگاه حبیب الهی تشنج کرده بود و دو تا دیگه از بچه ها برده بودنش بیمارستان و عملا مسئولیت کاروان مونده بود رو دوش من.
یادمه غروب شلمچه بود
چند تا از بچه ها گم شدن ،و ما حتی بدون اینکه پرچمی نشونی چیزی داشته باشیم باید در به در دنبالشون می گشتیم ، تلفنا نمی گرفت ،ومن چند بار مسیر اتوبوسا رو دوییده بودم فریاد می زدم بچه های گیلان .... بچه های گیلان....
یه جا خسته شدم ،استرس اینکه اگه بلایی سرشون اومده باشه ، اگه پیدا نشن چه جوابی باید به کیا بدم کلافم کرده بود... همونجا نشستم و گریه کردم و گفتم شهید خرازی من پیداشون نمی کنم خودت پیداشون کن و بیار
یادمه
غروب شلمچه بود ، تو اتوبوس همین صوت سلحشور پخش می شد ، سرم رو شیشه بود ، خسته بودم و به ادعاهایی که داشتم فکر می کردم و از اون همه ضعیف بودنم گریم گرفته بود...
چه زمانی ، چه چالشای کوچیکی ، که بزرگت می کنن...


donya
donya 👩‍👧‍👦
الی چرا رفته؟:گگگ

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

سرخ پوستان از رئيس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رئيس جوان قبيله که نمیدانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد
سپس به سازمان هواشناسی زنگ زد:
آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید
پس رئيس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد: شما نظر قبلی تان را تأييد میکنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد
رئيس دستور داد که همه سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر... رئيس پرسید: از کجا میدانيد؟
و پاسخ شنید: چون سرخ پوست‌ها دارند دیوانه وار هيزم جمع میکنند!

💠بعضی وقتها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم.

کمتر هیزم جمع کنیم.

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

حکیمی را ناسزا گفتند
او هیچ جوابی نداد
حکیم را گفتند: ای حکیم،
از چه روی جوابی ندادی؟
حکیم گفت:از آن روی که
در جنگی داخل نمی شوم که
برنده آن بدتر از بازنده آن است.

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
🍁🍁🍁🍁🍁🍁

دوتا گنجشک بودن؛ یکی داخل اتاق، یکی بیرون پشت شیشه، گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت : من همیشه باهات می‌مونم ...قول میدم! و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد ...!! گنجشک کوچولو گفت : من واقعاً "عاشقتم" !! اما گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد ...!! امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت شیشه اتاقم "یخ زده" اون هیچ‌وقت نفهمید گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود !

حکایت بعضی ماهاست ... خودمونو نابود می‌کنیم، واسه "آدمای چوبی" کسانی‌که نه ما رو می‌بینن، نه صدامونو میشنون.

1. ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ.

2. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺍﺯ ﺁﺩم‌ها ﺑﺖ ﻧﺴﺎﺯﻡ.

3. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺩﺕ می‌کنند، ﺣﺘﻤﺎً ﺍﺯ آن‌ها ﺑﺮﺗﺮﻡ.

4. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺗﻼﻓﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﮐﺎﻫﺪ.

5. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻥ، ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگی‌ست.

6. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ وقت‌ها ﻫﯿﭻ ﻭﺍﮊﻩﺍﯼ ﺁﺭﺍﻣﺖ نمی‌کند.

7. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺑﻪ ﺑﻮﺩن‌ها ﺩﯾﺮ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺒﻮﺩن‌ها ﺯﻭﺩ.

8. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻥ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ.

9. ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﺗﺎ ﺑﺎ ﮐﻔﺶ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﺮﻓﺘﻢ، ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﻢ.

یاس
یاس
شهیدی که برا همه آشناست
پسر تاجر و رتبه تک رقمی رشته اطلاعات بهترین دانشگاه بیروت
غریب طوس
وصیتش ادم رو منجمد می کنه


صفحات: 1 2 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو